علیرضاعلیرضا، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 4 روز سن داره
امیرحسین امیرحسین ، تا این لحظه: 7 سال و 19 روز سن داره

پسرهای دوست داشتنی ما

دلتنگی عجیب و غریبِ من

جمعه بعد از ظهر، گوشه ای از مکالمات من و همسری:   -من: راستی عزیزم دلت برا پارسال این موقع تنگ نشده؟ -همسری: پارسال این موقع؟! -من: آره دیگه، برا بارداریم، دلت برا روزایی که حامله بودم تنگ نشده؟ دوست نداشتی الان اون روزا بود و منتظر اومدن نی نیمون بودیم؟ -همسری: نه بابا چی بود اون روزا! پر استرس و نگرانی بود، همش میترسیدم نکنه برا تو و بچه یه مشکلی پیش بیاد، خدای نکرده بچه سالم نباشه و یا هزار تا ترس دیگه -من: درسته ولی من خیلی اون روزا رو دوست داشتم، پر بود از  انتظار که همراه شده بود با کلی حس و حال خوب -همسری: برا من که بیشتر از شیرینی سختی و تلخی داشت -من: حالا  خوبه همه ی سختیهاشو من کشیدم و شما انقده...
9 ارديبهشت 1392

پسری و پدربزرگ و مادربزرگهایش

 من از اون دسته آدمایی هستم که به قول همسرم از ارتباط دادن آدمها به هم و تحکیم روابط و ایجادِ  صلح و صفا بینشون اون هم به هر قیمت خیلی لذت میبرم، با اینکه بین خونواده های من و همسرم یه کمکی تفاوت اخلاقی و ... وجود داره که گاهی سبب ایجاد یک میکرو سوء تفاهماتی میشه و هر بار به خودم گوشزد میکنم که لزومی نداره حتما هر دو طرفو با هم دعوت کنی، باز گاهی اوقات فراموشم میشه و هوای با هم دیدنشون به سرم میزنه (البته بگم هر دو طرف کاملا به دیدار هم علاقه و اشتیاق نشون میدن اون هم اشتیاق واقعی)، دیشب برای اولین بار بعد از به دنیا اومدن پسرمون، میزبان پدر و مادر خودم و همسرم بودیم به علاوه ی خواهر و مادر بزرگم، اتفاق خاص و قابل ذکری پیش نیوم...
6 ارديبهشت 1392

یک روز معمولی با تو که خاص ترینی

این روزها مدام در حال ثبت شیرینکاری هایت هستیم، کارهای جدید و یا صداهای جدید، اما عزیز دلم میدانم که سالهایی نه چندان دور، دلمان برای نه فقط چنین شیرینیهایی از تو بلکه برای معمولی ترین حالاتت که باز هم بی نظیر و تکرار ناشدنیند  تنگ خواهد شد، برای بیدار شدن از خوابت که در اکثر مواقع با لبخندی زیبا قرین است، برای نگاههای پر نفوذ و عمیقت که گویی حرفها در خود نهفته دارد، برای بازی و شیطنتهایت که گاهی بیش از طاقت و انرژی  ماست، برای غذا خوردن های پر مشقتت، برای قفل کردن دهان کوچکت و برای باز کردن بیش از اندازه اش برای انچه بیش از حد دوستش میداری، برای چشمان خمار از خواب اما مشتاق دیدن و کنجکاوی کردنت، برای لحظات زیبای...
4 ارديبهشت 1392

مثلِ بچه ها...

یادمه اوایل آشنایی من و همسرم، وقتی که از دستش  ناراحت میشدم و باهاش یه کمکی قهر میکردم (البته به قول همسرم وقتی که قهر  هستم باید هم باهاش حرف بزنم و هم نگاهش کنم، که فکر کنم دیگه اسمش قهر نباشه  ) بهم میگفت بیا مثل بچه ها باشیم، " وقتی مامانشون دعواشون میکنه باز هم اولین و آخرین جایی که بهش پناه مییرن و در آغوشش زار زار گریه میکنن همون آغوش مادرشونه"، موقع ناراحتی از هم دور نشیم و عقده ی دلگیری ها و ناراحتیهامونو در آغوش هم باز کنیم... تا قبل از مادر شدنم زیاد این حرفشو جدی نمیگرفتم اما حالا به خوبی میفهمم که چقدر این کارِ بچه ها معنی داره و قابل تامل و تاسی. حالا میفهمم چطور وجودِ مادر برای فرزندش در تمام حالات و احوال ...
1 ارديبهشت 1392

بچه ها و زندگی مشترکِ ما

سلام به این ایدئولوژی که برای تحکیم رابطه ی ضعیفِ عاطفی زن و شوهر تصمیم به  بچه دارشدن گرفته بشه اصلا اعتقاد ندارم، اما از وقتی مادر شده ام به شدت معتقدم که یک مادرِ واقعی برای حفظ آرامش بچش تو خونواده همه جوره گذشت خواهد کرد، نه گذشت ملال آور و سایشی بلکه گذشتی از سر عشق و علاقه،  از وقتی تجربه ی مادربودن رو پیدا کردم نمیتونم به هیچ وجه درک کنم مادرایی رو که با وجود داشتن بچه، حالا تو  هر سنی، به ویژه زیر دو سال، میتونن جگر گوششونو بذارن و از خونه برن بحث و قهرو کشمکشهای جزئی تو همه ی زندگیها هست و اگه کسی بگه تجربه نکرده راستشو نگفته، اما مهم اینه که بشه به راحتی اونها رو حل کرد و  مهمتر اینه که اجازه نداد بچه ها ...
28 فروردين 1392

سال 91 خداحافظ

داخل پرانتز: پسر ما امروز 28 هفته شد سال 91 برای من در حالی آغاز شد که بیشتر از نیمی از ایام زیبا و در عین حال حیاتی زندگی جنینی فرزندمان می بایست از جاده ی خرم و فرح بخش  آن میگذشت سال 91 برای من در حالی آغاز شد که بر خلاف سایر سالهای نو، تقویمش را بسیار زودتر از آنچه سابق بر این فکرش را  به مغز  خودم هم راه بدهم خریده بودم و تک تک روزهای باقیمانده تا رسیدن مسافرمان را بارها و بارها شمرده بودم و منتظر روز موعودش بودم سال 91 برای من در حالی آغاز شد که روزها و شبهایش برایم عطری متفاوت از همیشه داشت و جنس انتظاردقایقش زمینی نبود. بهار 91   برای ما موسم مهیا سازی مقدمات میزبانی از فرشته ای بود که ب...
28 فروردين 1392

7 تا 8 ماهگی پسری

        بهار آمد و                        او رفت و                                         فاطمیّه رسید          دوباره                      کوچه،                                    لگد،                      &nbs...
25 فروردين 1392

صندلی جلو یا عقب، مسئله اینست...

سلام دوستان همیشه از اینکه پسر خونواده وقتی بزرگ شد و پشت لبش سبز شد جای مامانشو تو ماشین بگیره و مامان خونواده مجبور بشه بره عقب بشینه بدم میومده، تو خونواده ی من تقریبا این رسم وجود نداره اما تو خونواده ی همسرم هستن افرادی از این دست، نمیدونم درست و غلطش چیه اما من دوست ندارم پسر خونواده هر قدر هم که بزرگ و مرد و درشت اندام باشه، بره جلو بشینه در حالیکه مادرش پشت سرش نشسته، حالا بهم نخندین که کی میره این همه راهو؟! کو تا پسرت اونقدری بشه؟! احتمالا تا حالا متوجه شدین که من از خیلی وقت جلوتر به هر چیزی فکر میکنم، در ذهنم حلاجی اش میکنم، به کمک بقیه حلش میکنم و وقتی خیالم راحت شد میروم سراغ موضوع چالش برانگیز دیگر درون ذهنی ام، یک همچین...
24 فروردين 1392