علیرضاعلیرضا، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 5 روز سن داره
امیرحسین امیرحسین ، تا این لحظه: 6 سال و 11 ماه و 20 روز سن داره

پسرهای دوست داشتنی ما

روز ِ درختکاری و پسرک ِ درخت دوست ِ ما

61. یا ممیت   پنجشنبه صبح  رفتیم باغ گل، یک گلدان گل طبیعی داشتیم که مدتی بود کمی ناخوش احوال بود، بردیمش اونجا تا ببینیم باید براش چه کنیم!!! به اولین فروشنده که نشونش دادیم گفت خاکش پر از پشه شده و همین الان بندازینش دور و هیچ راهی هم نداره، ما که شوکه شده بودیم و دلمون نمیومد این کارو بکنیم از ترس ِ خطرش برای سلامتی ِ همگیمون مخصوصا علیرضا راضی به این کار شدیم، گرچه برای من که این مدت کلی مراقبش بودم و از دیدن ِ برگهای جدیدش خوشحال و از زرد شدن بعضی برگهای دیگش غصه دار می شدم از همه سخت تر بود در کمال ناباوری دیدیم که علیرضا بادیدن ِ گلدان ِ خالی از گل در دستان پدرش شروع کرد به گریه، اون هم آروم آروم و بدون ِ...
15 اسفند 1394

ماجرای ِ ما و پسرک در ایام ِ عزای ِ سید الشهدا علیه السلام

47. یا ودود   امسال چهارمین ماه محرم عمرت رو تجربه کردی پسر ِ عزیزم، شاید اولین سالی بود که به طور خاص خاطراتی ازش در ذهنت موند و موندگار شد، که امیدوارم پایه و اساس خوبی برای بودن و موندن در این راه و حسینی وار زندگی کردنت بوده باشه، اولین نشونه ی ماه محرم برات پارچه سیاهیه که تو خونمون نصبش می کنیم هرسال، یادمه از بچگی میدونستی روش یه چیزی درباره ی اماما نوشته و هر جایی هم که یه پرچم می دیدی اشاره می کردی و  می گفتی "نوشته امام زمان" و چه ذوقی می کردیم ما، لباس سیاه تن کردن و  نوشته ی یا جسین روی اون هم نشونه های بعدی بودن، اما با باقی نشونه ها هنوز مونده که خوب ِ خوب آشنا بشی، امسال از ه...
21 آذر 1394

شادی ِ مهد ِ کودکی

37. یا کبیر بعد از طی یک دوره ی عجیب و غریب و پر از حس های غمناک ِ کشدار با روزهای ِ پر از فکر و استرس و نا امنی که نمی دانم دقیقا چه طور و کی شروع شد و چطور هم تمام شد سه شنبه ی گذشته  برایم روز ِ بسیار خوب و خاطره انگیزی بود و هنوز هم از شیرینی اش شادم، مدتی بود که مسائل کوچک و بی اهمیتی بدجور ذهنم را درگیر ِ خود کرده بود و هرکار که می کردم نمیتوانستم مثل سابق از زیبایی های دور و برم لذت ببرم، دوشنبه قرار شد پسرک را به مهد قرآنی ای که از ماه مبارک تصمیم به ثبت نامش داشتم و فرصت دست نداده بود ببرم که با کودتای یکدفعه ای اش در واپسین لحظات و فرارش از اتاق ثبت نام همه چیز به هم ریخت، این برخورد پسرک بدجور حالم رو بدتر کرد، ...
31 مرداد 1394

آتش بس

13.یا مصور به لطف ِ خداوند ِ مهربون و همفکری ِ دوستان عزیزم تونستیم در نزاع والد و فرزندیمون به روزهای آتش بس برسیم، البته نه به معنای حذف ِ کامل ِ تمام  ِ  درخواستهای بی منطق و بهانه گیری ها و گریه ها، نمونه اش هم دیشب که وقتی میخواست بازی ِ غیر منطقی ای بکنه و کوسنهای مبل رو اونم جلوی میهمانها یکی یکی بندازه داخل ِ سفره و باهاش مخالفت کردیم کلی گریه زاری راه انداخت اما نهایتا عقب نشینی کرد و رفت سراغ یه بازی دیگه در حالی که خنده روی لباش بود و انگار نه انگار که تا چند دقیقه ی قبل با صدای بلندش تو خونه جنگ جهانی راه انداخته بود. اما می تونم بگم فعلا اوضاع تا حد زیادی تحت کنترل ِ من و همسرمه و افسار ِ اسب ِ چموش ِ بدقلق...
6 ارديبهشت 1394