علیرضاعلیرضا، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 4 روز سن داره
امیرحسین امیرحسین ، تا این لحظه: 6 سال و 10 ماه و 19 روز سن داره

پسرهای دوست داشتنی ما

مادربزرگ و نتیجه بازی :)

54. یا متین بازی یعنی بازی ِ مادربزرگم و پسرک.... جدی ِ جدی بازی می کنن با همدیگه...وقتی از دور مکالماتشون رو گوش می کنی واقعا شک می کنی دارن بازی می کنن آیا؟؟ با هم دیگه صحبت می کنن خیلی شیک !!!! پسرک درباره ی ماشین هاش و چگونگی کارکردش توضیح می ده و مادربزرگم هم خیلی دقیق و خوب گوش می ده و نظراتش رو ارائه می ده، خلاصه خیلی جالبه معاشرتشون باهم...   قدیمی ها واقعا بی نظیرن!!!! خدا حفظشون کنه...   ...
21 دی 1394

از تولد تا عروسی

48. یا مجید از همون یک سالگی به بعد کاملا مشخص بود که عشق ِ تولده و هر بار که کیک میدید حتی از این کیکای کوچک پذیرایی می گفت شمع بیارید تولد بگیریم، حالا از 10 مهر (عید غدیر) که عروسی خاله مریم رو دیده و بهش خیلی خوش گذشته رفته تو کار ِ عروسی، البته بگم که عروسی های پر سر و صدا رو دوست نداره و از همین مدل های مهمونی مانندش خوشش میاد، چون تا سال قبل که تصورش از عروسی فقط عروسی های اصفهان بود می گفت "نریم عروسی، ترقه می زنن ". شب عروسی خواهرم وقتی داشتیم وارد تالار می شدیم و از کنار ماشین عروس رد شدیم به باباش گفت " چرا برا مامان ماشین عروس نمی خری؟" در حالی که به خاطر سر و وضعم صورتم زیر چادر بود و درست جایی رو نمی...
23 آذر 1394

دختری به لطافت ِ باران

10.یا متکبر وقتی شنیدم  دختری پنج ساله رو بردن تو یه جمعی  بلکه براش خونواده ای پیدا بشه ناخودآگاه یاد ِ "باران" افتادم... وقتی شنیدم پدر و مادرش از هم جدا شدن و هیچکدوم سرپرستیش رو قبول نکردن باز هم یاد "باران" افتادم... وقتی شنیدم دختر بچه ی داستان خوشگل و خوش سر و زبون بوده باز یاد "باران" افتادم... وقتی شنیدم دخترک گفته تا حالا چند نفر بهم قول دادن میبرنم شهربازی اما هنوز نبردنم به یاد "باران" افتادم... وقتی دلم برای معصومیت ِ کودکانه  و لطافت ِ دخترانه اش که دارد می سوزد سوخت دوباره یاد "باران" افتادم... وقتی شنیدم قراره خونواده ای سرپرستیش رو قبول کنه و ...
31 فروردين 1394

تبریک روز میلاد بانوی دوعالم + پسری و عمه خانوم

السَّلاَمُ عَلَیْکِ یَا سَیِّدَهَ نِسَاءِ الْعَالَمِینَ مِنَ الْأَوَّلِینَ وَ الْآخِرِین   مادران بهشتی، پری زنان امروز و فرشته مادران آینده روزتان مبارک    نمی دونم میشه فردا صبح یا نیمه شب؟! ،به هرحال دوشنبه ساعت 1/30 بعد از حدود ِ ؟؟؟ سال و ؟؟؟؟روز  (ده روزگی پسری تا الان، دیگه خودتون حساب کنین) بالاخره چشممون به جمال عمه خانوم کوچیکه ی پسری و البته بهار خانومشون روشن میشه، به قول خواهرم انگار اونو که کلی وقته ندیده بیشتر از خاله ای که بزرگش کرده میشناسه و سراغشو میگیره، تو یاهو همچین "عمه مجان، عمه مجان" ی راه میندازه بیاین و ببینین، میکروفون و لب تاب هم شدن یادآورهای عمه اش، تا میبینشون سریع شروع ...
31 فروردين 1393

بهتر از برگ درخت

پدری دارم بهتر از برگ درخت                  دوستانی بهتر از آب روان                         و خدایی که در این نزدیکی است....     از محبت پدر و مادرم در حقم و حقمون هر چی بگم کمه اما تو این پست میخوام به طور اختصاصی از پدرم به خاطر تمام محبتهاش، توجهاتش و به فکر بودنهاش تشکر کنم، به خاطر اینکه بودنش جبران تقریبا بیشتر نبودنها و نداشته های زندگیم و شاید هم بتونم بگم زندگیمونه، به خاطر اینکه حتی با فکرش و نه ضرورتا همیشه با پولش خیلی اوقات تونسته ...
21 اسفند 1392
1