علیرضاعلیرضا، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 13 روز سن داره
امیرحسین امیرحسین ، تا این لحظه: 6 سال و 11 ماه و 28 روز سن داره

پسرهای دوست داشتنی ما

بابا برقی ِ خونه ی ما

57. یا محصی   فکر کنم در کنار ِ دینی که مزایای زیاد ِ اختراع ِ ادیسون بر دوش ِ بشر گذاشته است من به عنوان ِ مادر ِ پسرکی عاشق ِ وسایل ِ برقی باید کمی از این میزان دین را بر زمین گذاشته و دست ِ شکایت به سمت ِ ایشون بالا ببرم محاله  که صدای دستگاه ِ غذاساز، چرخ گوشت، همزن، جاروبرقی یا ... رو بشنوه و به سمت ِ منبع ِ صدا ندووووه!!!!   پی نوشت: البته تو این دنیای پر از سرگرمی های عجیب و غریب و کوچک و بزرگ که هرکدومشون هم دردسرهای خاص خودشونو دارن علاقه مند بودن به چنین وسایلی و لذت بردن از تماشا کردن ِ کارکردن ِ اطرافیان با اونها خودش بسیار جای شکر داره ...
18 بهمن 1394

از هردری سخنی

39. یا مقیت (خوراک دهنده) این پسرک ِ ما بعضی وقتها آنچنان تو نقش های بازیش فرو می ره که آدم میترسه از این همه باور پذیری و تخیل کودکانه اش، مثلا بهش می گیم علیرضا این کار رو بکن، این کار رو نکن، می گه "من که علیرضا نیستم، من لودرم، لودر که این کارو نمی کنه" ، مثال های دیگه اش رو هم به مرور نوشته ام قبلا.   مخالفت کردن هاش در برابر انجام کارها و اغلب بیرون رفتن هامون به حدی رسیده که تازگی ها اصرار داره تنها خونه بمونه و همراهمون نیاد، دیروز رفتیم یه سری به خونه ی خواهرم بزنیم که این روزها مشغول آماده سازیش هستن، نمیخواست از ماشین پیاده شه، گفتم بیا بریم کابینتاشونو ببینیم، گفت من که دیدم، دیروز با بابا رفتم، دیگه حرف...
9 شهريور 1394

پسر ِ باسیاست ِ ما

38. یا حفیظ رفته بودیم پارک نهج البلاغه، بالاخره بیل مکانیکی محبوبش رو سوار شد، تو فروشگاهش  جرثقیلی دید و خواستش و نخریدیمش،  گریه کنان بود که اومدیم بیرون،  بغل باباش بود و هر دو در حال دویدن بودیم،  هر لحظه با دور شدنمون از محل مورد نظر صدای پسرک  بلند تر می شد و تعداد ِ چشمهای ِ به سمتمون بیشتر، تو بد مخمصه ای گیر کرده بودیم که ناگهان از میون گریه هاش متوجه شدیم می گه "منو ببرید فقط ببینمش" (درسته اینطوری حرف خودش نشد و براش نخریدیم اما حرف ما هم نشد و با گریه هاش حداقل مجبور شد ما رو برگردونه به مغازه، شده فقط برای دیدن و سفارش دادن برای زمان ِ مناسبش).   رسیدیم نزدیکِ مهد کودک، موقع پ...
2 شهريور 1394

یک روز از این روزهای ِ ما

بر لب ِ جوی نشین و گذر ِ عمر ببین... 31. یا خبیر ظهر مثلا قرار بود بذارمش خونه ی بابا و برم دنبال کارام، رفتیم اما در کمال ناباوری و تعجبمون داخل نیومد و پیله کرد که بریم خونه، بعد از کلی صحبت و ملایم حرف زدن و آخرش هم  حرص خوردنم برگشتیم خونه، البته کارم رو هم در حالی که پسرک تو ماشین موند انجام دادم، ظهر هر کاری کردم حریفش نشدم که بخوابونمش، می گفت خوابم نمیاد، عصر سه نفری رفتیم بیرون، با دوچرخه اش، موقع نماز شد، به پیشنهاد من که خیلی هم اشتباه بود دوچرخه اش رو گذاشتیم داخل مغازه ی اسباب بازی فروشی کنار مسجد، اما داخل شدن پسرک همان و  تاکید مبرم بر تقاضای خرید قطار داشتنش همان، به هزار زحمت بیرون اورد...
13 مرداد 1394

تجربیات ِ مادرانه از بدقلقی های کودکانه (2)

27. یا بصیر اصرار زیاد به من برای خوردن آبنباتی که خودش دوستش نداشته در حالی که روزه بودم و بعدش هم گریه و زاری، و ساکت شدنش با اجرای نمایشی از سوی من مبنی بر خوردنش، با نمایش سیر تمام شدنش (خرد کردن و شکستنش در دستانم به شیوه ی تردستان) و بعد هم خوردن نمایشی اش، گریه ی زیاد دنبال باباش برای رفتن به عیادت بیمار، و ساکت نشدن تا حدود یک ساعت، اونم وقتی دید باباش نزدیکه و قراره ببرتمون پارک، دستور های ریز و درشتی که خیلیاشون غیرمنطقی هستند و نشدنی و بقیشون  منطقی اما خب باعث به هم ریختن نظم و اعصابمون می شن، مثل "قرآن نخون، اونجا نشین، من این کارتونو دوست ندارم، میگ میگ بذار، "، گریه ی ممتد بعد از خروج از پمپ...
31 تير 1394

سه ساله شدن در آستانه ي دوسال و یازده ماهگي

25. یا مذل   امروز به تاریخ ِ قمری  سه ساله که زمینی شده ای ای فرشته ی آسمانی من...ای میهمان ِ ماه ِ مبارک...ای هدیه ی شب ِ قدر 1 .   و اما بيست و پنج تير  دوسال و يازده ماهه مي شوي ان شاالله.         1 شب 27 ماه مبارک رمضان هم بنا بر نقلی می تونه  شب قدر باشه. خیلی از روز مره های مربوط به این ماهت رو تو پست قبلی آوردم اما چندتایی رو که بعدا اضافه شدن اینجا یادداشت می کنم: خيلي زياد بهمون می گه "ميخواهي کمکت کنم؟" و اتفاقا همین کار رو هم میکنه و اگر کیفش کوک باشه در انداختن سفره و جمع کردنش کمکمون می کنه، آشپزی هنوز جای خود داره .  12تير ب...
22 تير 1394

پسر ِ قانع ما

21. یا باسط بهش می گیم میخواهیم بریم برات کفش بخریم، می گه "من که کفش دارم!!!!!!" بهش می گیم میخواهیم بریم برات شلوار بخریم، می گه "من که شلوار دارم!!!" می گیم پاشو حاضر شو بریم پارک، می گه "من که تازه پارک بودم!!!!" می گیم میخواهیم بریم خونه ی باباجون، پاشو لباساتو بپوش، می گه "ما که تازه خونشون بودیم!!!!!" می گیم بیا غذا بخوریم می گه "من که  تازه غذا خوردم!!!!!" می گیم پاشو بریم دستشویی، می گه "من که دیشب قبل خوابم دستشویی بودم!!!"   البته شما باور نکنین، ما هم باور نمی کنیم که دوست نداره بره خونه ی باباجون یا پارک، به نظرم بیشتر محض ِ مخالفت...
31 ارديبهشت 1394

منزل جدید با اینترنت ِ پرسرعت ِ جدید

سلام ممکنه این روزها اعتبار ِ اینترنتمون تموم شه، از اونجا که طی دو سه هفته ی آتی اسباب کشی خواهیم داشت شاید شارژش نکنیم دیگه، و از طرفی چون منزل جدیدمون مشمول خدمات ِ این سرویس اینترنت نمیشه (ظرفیتشون پره) و باید یه سرویس جدید پیدا کنیم شاید مدتی بدون اینترنت باشیم، دو سه تا پست تا اخر اردیبهشت اینجا گذاشته می شه و بعدش به امید خدا به اندازه ی طول مدت ِ ثبت نام ِ سرویس جدید بین پستها فاصله میفته، التماس دعا...و فعلا خدانگهدار  
21 ارديبهشت 1394