علیرضاعلیرضا، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 4 روز سن داره
امیرحسین امیرحسین ، تا این لحظه: 6 سال و 10 ماه و 19 روز سن داره

پسرهای دوست داشتنی ما

شادی ِ مهد ِ کودکی

37. یا کبیر بعد از طی یک دوره ی عجیب و غریب و پر از حس های غمناک ِ کشدار با روزهای ِ پر از فکر و استرس و نا امنی که نمی دانم دقیقا چه طور و کی شروع شد و چطور هم تمام شد سه شنبه ی گذشته  برایم روز ِ بسیار خوب و خاطره انگیزی بود و هنوز هم از شیرینی اش شادم، مدتی بود که مسائل کوچک و بی اهمیتی بدجور ذهنم را درگیر ِ خود کرده بود و هرکار که می کردم نمیتوانستم مثل سابق از زیبایی های دور و برم لذت ببرم، دوشنبه قرار شد پسرک را به مهد قرآنی ای که از ماه مبارک تصمیم به ثبت نامش داشتم و فرصت دست نداده بود ببرم که با کودتای یکدفعه ای اش در واپسین لحظات و فرارش از اتاق ثبت نام همه چیز به هم ریخت، این برخورد پسرک بدجور حالم رو بدتر کرد، ...
31 مرداد 1394

سفرنامه ی اصفهان (مرداد 94)

36. یا علی   چهارشنبه صبح رفتیم به سمت اصفهان و جمعه صبح هم برگشتیم، این سفر تقریبا از رکوردهامون محسوب می شد، قصدمون در آوردن ِ پسرک و مامان جونش از دلتنگی بود ، چند روز بود پسرکمون مدام می رفت و میومد و می گفت "بریم esevan، من دلم برا مامان جون تنگ شده!!!"، این بار اخلاقش در طول سفر خیلی بهتر از دفعات قبل بود و خیلی آروم تر بود و تحمل می کرد مسافت داخل ماشین بودن رو، و از خصوصیات جالب مربوط به مسافرتش اینکه وقتی همسرم ازش می پرسید می خواهی برات چیزی بخرم می گفت "نه" و این در حالیه که من معمولا هر بار که ازم سوال بشه دست رد به سینه ی سوال کننده نمی زنم و به هیچ وجه نمیذارم ذوقش کور بشه ، نمی د...
31 مرداد 1394

میلاد فاطمه ی معصومه سلام الله علیها و خنده دارهای سه سالگی

34. یاغفور   روز دختر مبارک   بهم می گه دو تا دوستت دارم، میگم کم نیست؟! به دستام اشاره می کنه و می گه ببین دو تا دست بهت وصل شده، منم دو تا دوستت دارم، حالا چه ربطی دارن من نمی دونم!!؟؟؟ . میگم ببین پرتقال نخوردی بازم شکمت سفت بود، می گه من که شکلات پرتقالی خوردم . میگیم دوست داری بابایی چه ماشینی بخره، میگه شاسی بلند . یه بار یه اتفاقی افتاد و به همسرم گفتم "وای چه رمانتیک!!!!"، پسرک که گرم بازی بود و پشتش به ما، فکر کرد با اون اسم صداش کردم، برگشت و با تعجب گفت "من که توماسم!!!!" . با گریه میگفت شلوارم خیسه و هیچ جوره هم آروم نمی شد، تا اینکه انقدر ادامه داد که قاطی کرد و غیرعمدی ...
24 مرداد 1394

خوابیدن با ترس ِ الکی

33. یا عظیم  به لطف خدا و سعی و اراده ی خودمون مدتیه مشکلمون با خوابیدن پسرک در اتاقش حل شده (اوایل مشکلی نبود، بعد از مدتی برای خوابیدن در اتاقش و روی تختش مقاومت و لجبازی رو شروع کرد) و اوضاع این شبهامون به این شکله که اغلب اوقات موقع دراز کشیدنش روی تخت و نشستن من کنار تختش اسم تک تک وسایل اتاقشو میاره و می گه "من از این می ترسم، از اون می ترسم" و من در برابر تک تک جملاتش با تمام ِ فاعل های موجود در اتاق باید صبورانه و مهربانانه بگم "نه عزیزم، ترس ندارن، ببین چقدر قشنگن، اینا همون وسایلتن که تو روز می بینیشون"، البته کاملا مشخصه که ترسی وجود نداره و فقط برای ابراز وجود و جلب توجه این جملات رو به طور تکراری و ...
19 مرداد 1394

بزرگ شدن

32. یاحلیم   برای بزرگ شدن عجله نکن پسرکم، این روزها فقط کودک باش  و شاد، خواهی نخواهی رقم ِ سنت بزرگ خواهد شد، بکوش تا بزرگ شی و بزرگ مرد...   پی نوشت: کاش وقتی ازمن پرسیدی "چی خوردی که بزرگ شدی؟" می تونستم بهت بگم من فقط یه  آدم بزرگم که هنوز خیلی کوچیکه و خیلی مونده تا بزرگ شدنش. ...
17 مرداد 1394

یک روز از این روزهای ِ ما

بر لب ِ جوی نشین و گذر ِ عمر ببین... 31. یا خبیر ظهر مثلا قرار بود بذارمش خونه ی بابا و برم دنبال کارام، رفتیم اما در کمال ناباوری و تعجبمون داخل نیومد و پیله کرد که بریم خونه، بعد از کلی صحبت و ملایم حرف زدن و آخرش هم  حرص خوردنم برگشتیم خونه، البته کارم رو هم در حالی که پسرک تو ماشین موند انجام دادم، ظهر هر کاری کردم حریفش نشدم که بخوابونمش، می گفت خوابم نمیاد، عصر سه نفری رفتیم بیرون، با دوچرخه اش، موقع نماز شد، به پیشنهاد من که خیلی هم اشتباه بود دوچرخه اش رو گذاشتیم داخل مغازه ی اسباب بازی فروشی کنار مسجد، اما داخل شدن پسرک همان و  تاکید مبرم بر تقاضای خرید قطار داشتنش همان، به هزار زحمت بیرون اورد...
13 مرداد 1394