علیرضاعلیرضا، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 4 روز سن داره
امیرحسین امیرحسین ، تا این لحظه: 6 سال و 10 ماه و 19 روز سن داره

پسرهای دوست داشتنی ما

به کجا چنین شتابان؟

45. یا واسع انگار گاهی وقتها در بحبوحه ی دغدغه ها و دل مشغولیهات دیدار یک آشنا و دوست که تجربه ی مادری داره اون هم دو بار برات حکم ترمز گیر رو داره و بیشتر از هرچیز می تونه بهت تلنگر بزنه، تا به خودت بیایی و بگی"به کجا چنین شتابان؟"   وقتی دیدم پسر ِ نزدیک به پنج سالشون در میزان ِ ارتباط گرفتن با غیر از خونوادش اونطور که باید راه نیفتاده و هیچکدومشون (مامان و مامان بزرگ و عمه اش که دوست من باشه) کوچکترین ابراز ِ نگرانی ای در این زمینه ندارن اما مامان سریعا بهشون گرا داد که پسرکمون کمی خجالتیه (البته من توضیح دادم که نباید جلوی بچه این موضوع مطرح بشه و در ضمن اقتضای سنشه و هنوز زوده برای انتظارات ما) ...  ...
17 آبان 1394

بزرگ شدن

32. یاحلیم   برای بزرگ شدن عجله نکن پسرکم، این روزها فقط کودک باش  و شاد، خواهی نخواهی رقم ِ سنت بزرگ خواهد شد، بکوش تا بزرگ شی و بزرگ مرد...   پی نوشت: کاش وقتی ازمن پرسیدی "چی خوردی که بزرگ شدی؟" می تونستم بهت بگم من فقط یه  آدم بزرگم که هنوز خیلی کوچیکه و خیلی مونده تا بزرگ شدنش. ...
17 مرداد 1394

یک روز از این روزهای ِ ما

بر لب ِ جوی نشین و گذر ِ عمر ببین... 31. یا خبیر ظهر مثلا قرار بود بذارمش خونه ی بابا و برم دنبال کارام، رفتیم اما در کمال ناباوری و تعجبمون داخل نیومد و پیله کرد که بریم خونه، بعد از کلی صحبت و ملایم حرف زدن و آخرش هم  حرص خوردنم برگشتیم خونه، البته کارم رو هم در حالی که پسرک تو ماشین موند انجام دادم، ظهر هر کاری کردم حریفش نشدم که بخوابونمش، می گفت خوابم نمیاد، عصر سه نفری رفتیم بیرون، با دوچرخه اش، موقع نماز شد، به پیشنهاد من که خیلی هم اشتباه بود دوچرخه اش رو گذاشتیم داخل مغازه ی اسباب بازی فروشی کنار مسجد، اما داخل شدن پسرک همان و  تاکید مبرم بر تقاضای خرید قطار داشتنش همان، به هزار زحمت بیرون اورد...
13 مرداد 1394

دکتر ِ ارتوپد رفتن ِ پسرک

20. یا قابض قصه ی پسرک و دکتر ارتوپد از اینجا شروع شد که این پست رو خوندم و برای خرید از کفش فروشی آرمن ,واقع در خ سنایی اغوا شدم (البته خیلی هم عالی بود این پست و این کفش فروشی، ادامه رو بخونین!)، من که مدتی بود به مدل ِ راه رفتن های پسرک حساس شده بودم و بهش تهمت ِ کج راه رفتن زده بودم با خودم گفتم خوبه برم اینجا که کفشهاش طبیه و راحت و ازشون  یه مشورت بگیرم و  این بار یه کفش خوب و مطمئن براش تهیه کنم تا اگر هم مشکلی در راه رفتنش هست اصلاح شه. خلاصه ما رفتیم، خانم فروشنده بعد از مورد مشورت قرار گرفتن بهم کارت دکتری رو داد و گفت ببریدش اینجا، دکتر خوبیه، باید با نسخه بهش کفش بدیم، ما هم که اصلا انتظار پیچیده شدن ...
27 ارديبهشت 1394

آتش بس

13.یا مصور به لطف ِ خداوند ِ مهربون و همفکری ِ دوستان عزیزم تونستیم در نزاع والد و فرزندیمون به روزهای آتش بس برسیم، البته نه به معنای حذف ِ کامل ِ تمام  ِ  درخواستهای بی منطق و بهانه گیری ها و گریه ها، نمونه اش هم دیشب که وقتی میخواست بازی ِ غیر منطقی ای بکنه و کوسنهای مبل رو اونم جلوی میهمانها یکی یکی بندازه داخل ِ سفره و باهاش مخالفت کردیم کلی گریه زاری راه انداخت اما نهایتا عقب نشینی کرد و رفت سراغ یه بازی دیگه در حالی که خنده روی لباش بود و انگار نه انگار که تا چند دقیقه ی قبل با صدای بلندش تو خونه جنگ جهانی راه انداخته بود. اما می تونم بگم فعلا اوضاع تا حد زیادی تحت کنترل ِ من و همسرمه و افسار ِ اسب ِ چموش ِ بدقلق...
6 ارديبهشت 1394

ای غایب از نظر...!!!

11.یا خالق اصلا حس خوبی نیست که به 55 نفر از دوستانت رمز رو داده باشی و برای پستهای رمز دارت معمولا زیر ِ 10 نفر پای ثابت داشته باشی، شاهدش هم پستهای رمز دار ِ همین صفحه، بفرمایید مشاهده کنید، موضوع علاقه به داشتن تعداد زیادی کامنت و از این حرف ها نیست، موضوع احساس نبود ِ رابطه ی دو طرفه و مسائلی این چنینی  است، می خواستم سال جدید با رمز ِ جدید به وبلاگ نویسی ادامه بدهم اما زیاد  دوست نداشتم این حرکت رو و از سویی نمی رسیدم به تعویض ِ رمز ِ همه ی  پستهای قدیمی، فعلا نمی دونم چطور ادامه بدم؟ با رمز؟ بدون رمز؟ یا با رمز جدید؟   6 اردیبهشت نوشت:از نظرات شما دوستان عزیز به این نتیجه رسیدم که بیشتر شما...
1 ارديبهشت 1394

دختری به لطافت ِ باران

10.یا متکبر وقتی شنیدم  دختری پنج ساله رو بردن تو یه جمعی  بلکه براش خونواده ای پیدا بشه ناخودآگاه یاد ِ "باران" افتادم... وقتی شنیدم پدر و مادرش از هم جدا شدن و هیچکدوم سرپرستیش رو قبول نکردن باز هم یاد "باران" افتادم... وقتی شنیدم دختر بچه ی داستان خوشگل و خوش سر و زبون بوده باز یاد "باران" افتادم... وقتی شنیدم دخترک گفته تا حالا چند نفر بهم قول دادن میبرنم شهربازی اما هنوز نبردنم به یاد "باران" افتادم... وقتی دلم برای معصومیت ِ کودکانه  و لطافت ِ دخترانه اش که دارد می سوزد سوخت دوباره یاد "باران" افتادم... وقتی شنیدم قراره خونواده ای سرپرستیش رو قبول کنه و ...
31 فروردين 1394