علیرضاعلیرضا، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 13 روز سن داره
امیرحسین امیرحسین ، تا این لحظه: 6 سال و 11 ماه و 28 روز سن داره

پسرهای دوست داشتنی ما

جانشین ِ مادرشوهر

51. یا حق (راست، درست)   رفت تو آشپزخونه و رو کرد به من که تو پذیرایی بودم و گفت "ظرفا خشک شدن؟ جمعشون کن!!!" . موقع ِ آشپزی میاد تو آشپزخونه و می پرسه " داری چی درست می کنی؟" یا " مهمون میاد شام چی داریم؟" . گاهی که غذا (کتلت یا کوکو) یا کیک کمی قهوه ای تیره شده باشه  می گه "اینکه سوخته!!!!" .   همه ی اینها در حالیه که همسرم بنده خدا اصلا کاری به آشپزخونه  و اینکه من چه کردم و چه نکردم (دخالت در امور مربوط به غذا و تصمیم گیری ها و ...) نداره  و در مورد غذاهام هم بیشتر مثبت نظر میده و آدم سخت گیری نیست کلا، و احیانا اگر هم در موردی نظرش منفی باشه از سکوتش م...
25 آذر 1394

از تولد تا عروسی

48. یا مجید از همون یک سالگی به بعد کاملا مشخص بود که عشق ِ تولده و هر بار که کیک میدید حتی از این کیکای کوچک پذیرایی می گفت شمع بیارید تولد بگیریم، حالا از 10 مهر (عید غدیر) که عروسی خاله مریم رو دیده و بهش خیلی خوش گذشته رفته تو کار ِ عروسی، البته بگم که عروسی های پر سر و صدا رو دوست نداره و از همین مدل های مهمونی مانندش خوشش میاد، چون تا سال قبل که تصورش از عروسی فقط عروسی های اصفهان بود می گفت "نریم عروسی، ترقه می زنن ". شب عروسی خواهرم وقتی داشتیم وارد تالار می شدیم و از کنار ماشین عروس رد شدیم به باباش گفت " چرا برا مامان ماشین عروس نمی خری؟" در حالی که به خاطر سر و وضعم صورتم زیر چادر بود و درست جایی رو نمی...
23 آذر 1394

خنده دارها

40. یا حسیب (شمارنده)   دوتا عروسک ِ دست ساز دارم که هدیه ی روز تولد پسرکه از طرف ِخواهرم، یه روز پسرک با صندلیش رفت و نشست روی شکم یکیشون، بعدا بهش گفتم ببین چقدر ناراحت شده، دلش درد گرفت، دیگه این کارو نکنی ها، چند روز بعد از قضا تصمیم گرفتم برای دکور بذارمشون روی یک تاب در گوشه ای از اتاق در ارتفاعی دور از دست پسرک، البته چون روی تخت رفتن ارتفاع رو کم می کنه همچین هم فایده نداشت این طرح، خلاصه داشتم تاب رو با مقوا و نخ و چسب درست می کردم که اومد و پرسید داری چی کار می کنی و گفتم دارم برا عروسکا تاب درست می کنم که ناراحت نباشن!!! روز بعد که تاب اماده شده بود و عروسکا روش نشسته بودن وقتی پسرک داخل اتاق شد و اونا رو دید گفت &quo...
25 شهريور 1394

پسر ِ باسیاست ِ ما

38. یا حفیظ رفته بودیم پارک نهج البلاغه، بالاخره بیل مکانیکی محبوبش رو سوار شد، تو فروشگاهش  جرثقیلی دید و خواستش و نخریدیمش،  گریه کنان بود که اومدیم بیرون،  بغل باباش بود و هر دو در حال دویدن بودیم،  هر لحظه با دور شدنمون از محل مورد نظر صدای پسرک  بلند تر می شد و تعداد ِ چشمهای ِ به سمتمون بیشتر، تو بد مخمصه ای گیر کرده بودیم که ناگهان از میون گریه هاش متوجه شدیم می گه "منو ببرید فقط ببینمش" (درسته اینطوری حرف خودش نشد و براش نخریدیم اما حرف ما هم نشد و با گریه هاش حداقل مجبور شد ما رو برگردونه به مغازه، شده فقط برای دیدن و سفارش دادن برای زمان ِ مناسبش).   رسیدیم نزدیکِ مهد کودک، موقع پ...
2 شهريور 1394

میلاد فاطمه ی معصومه سلام الله علیها و خنده دارهای سه سالگی

34. یاغفور   روز دختر مبارک   بهم می گه دو تا دوستت دارم، میگم کم نیست؟! به دستام اشاره می کنه و می گه ببین دو تا دست بهت وصل شده، منم دو تا دوستت دارم، حالا چه ربطی دارن من نمی دونم!!؟؟؟ . میگم ببین پرتقال نخوردی بازم شکمت سفت بود، می گه من که شکلات پرتقالی خوردم . میگیم دوست داری بابایی چه ماشینی بخره، میگه شاسی بلند . یه بار یه اتفاقی افتاد و به همسرم گفتم "وای چه رمانتیک!!!!"، پسرک که گرم بازی بود و پشتش به ما، فکر کرد با اون اسم صداش کردم، برگشت و با تعجب گفت "من که توماسم!!!!" . با گریه میگفت شلوارم خیسه و هیچ جوره هم آروم نمی شد، تا اینکه انقدر ادامه داد که قاطی کرد و غیرعمدی ...
24 مرداد 1394