علیرضاعلیرضا، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 22 روز سن داره
امیرحسین امیرحسین ، تا این لحظه: 7 سال و 6 روز سن داره

پسرهای دوست داشتنی ما

سه گانه های خنده دار (قاطی نمودن های ِ پسر ِ ما)

يالطيف کيوي رو خیلی وقته ميشناسه، به گمانم از عید به این طرف، اما نميدونم چرا از وقتی ملون و طالبی به بازار اومدن به اونها هم می گفت کیوي، چه شباهتی دارن نمی دونم؟! بهش ياد داديم درستشو،  چندروز بعد داشتم بهش کيوي مي دادم که ديدم بهش ميگه "  مه يو" يعني ملون، حالا بیا و درستش کن   از زمستون که برف ديده بود يادگرفته بود برف چیه و ...، البته فقط فکر می کردیم یاد گرفته، چون وقتی تو آسمون  بوديم و از پنجره ابرها رو دید شروع کرد به " بف، بف" گفتن   تو روزهای سرماخوردگی روزهای  اخیر براش هندوانه خریدیم، میوه ی محبوبش رو، یک بار خواستم بهش بدم بخوره دیدیم سرده و ممکنه گلوش رو بدتر کنه، به پیشنهاد همسرم جند ...
29 خرداد 1393

سه گانه های خنده دار - گوجه، فوت کردن و ...

-عاشق گوجست، از اول بود، از وقتی کباب شناس شد تا حرف کباب میشد اول میگفت "دوجه" و بعد میگفت "دبا" و از وقتی که بازی نون بیار کباب ببر رو یاد گرفت به این بازی  میگه "نون ، دوجه، دبا"   ( و آوردن نون در ابتدای جمله نشون میده هنوز نون رو بیشتر از هر چیزی دوست داره)   - از وقتی فوت کردن رو بهش یاد دادیم (که فکر کنم از یک سالگی به بعد دیگه در ذهنش نهادینه شد) تا همین حالا  تنها کاری که  برای فوت کردن میکنه تلفظ کلمه ی "فوت" ه ، اون هم با آب و تاب فراوون، تا  خود  ِ کلمه ی فوت همراه تولید مقادیر متنابهی آب به جای تولید فوت ِ واقعی به  دادش برسه و بتونه ش...
12 خرداد 1393

خنده دارهای وقت ِ نماز در حرم

-هرجایی که برای نماز می ایستادم که جذابیتها جلوم قرار بگیره تا با بلند شدنش از کنارم حداقل بتونم سر نماز ببینمش (اصلا درست هست همچین نمازی؟! ) باز هم از دایره  ی دیدم خارج می شد و می رفت به سمت عقب، منم ناگزیر نمازم رو می شکستم (همون بهتر که میشکستم اون نماز رو... )و می پاییدمش، آخرش هم نفهمیدم اون پشت چی پخش می کردن که اون جلوها نمی دادن؟   -يک بار سر نماز ِ بقیه و موقع پاییدن های من دیدم یک پسر بچه بالای سر مادرش که درحال نمازخوندن بود مثلا، زار می زد چه زار زدنی، یاد وقتايي افتادم که پسر خودمم همینطور وقت نماز خوندنام خودشو می کشه و گریه می کنه، یه آن خندم گرفت، البته می دونم مامان بنده خداش چه حالی داشت اون موقع، به ...
8 خرداد 1393

سه گانه های یه کم خنده دار *

از خونه که زدیم بیرون با کالسکه ای رو به رو شدیم با یک عدد نی نی در داخلش، منتظر بودم پسری بهش اشاره کنه و بگه "نی نی" که در کمال تعجب شنیدم میگه "می می، می می" (دقت دارید که پسر ما معمولا همه چیز رو دوبار تکرار میکنه)، خوب که دقت کردم دیدم نی نیه داشت پستونک میخورد 1 .   بعد از صحبت کردن باهاش و گذاشتن سطلی پر از اسباب بازی در مقابلش و نشوندنش در برابر تی وی، خوشحال از اینکه  دنبالم راه نیفتاد  هنوز  پاهایم را به  ح م  ا م نگذاشته  شروع کرد به داد زدن و "مامان دی ، مامان دی" گفتن، با این تصور که پشیمون شده و داره میگه بیا بیرون در رو باز کردم، دیدم با اشاره ی دستش همراهِ فریاد زدنش تلفنی که داره خودشو ...
7 ارديبهشت 1393

هر کی به فکر ِ خویشه...

اومدم بهتون بگم  بچه ها خیلی انعطاف پذیرن و در ضمن منطق هم خیلی خوب سرشون میشه، اگه خواستید میتونین گاهی از این همه خوبیشون استفاده که نه، سوء استفاده کنین و مثل امروز من شیر خوردنشونو  تا وقتی که به منزل برسید به تعویق بندازید و بهشون بگین "باشه، بریم خونه، دراز بکشیم تا بهت شیر بدم"، حالا نیتتون میتونه خیر یا شر باشه، اگر خدای نکرده نیتتون مثل من وعده ی سر خرمن دادن بوده باشه ... سعی کنین دیگه تکرار نشه. تو مسیر که بودیم خوابش برد، داشتم فکر میکردم حالا باید ازتون بپرسم حکمش چیه این جریان؟ من بهش بدقولی کردم آیا؟ کلک زدم بهش یعنی؟ نه بابا، خودش زیرش زد... نکنه در اصل من  زیرش زدم ؟! یا هیچکدام؟ وقتی به هر جون کندنی که شد...
27 فروردين 1393

تغییر ِ کاربری

این عکس و این یکی عکس  رو که یادتونه حتما، اما کارکرد این روبانها  این روزها حسابی تغییر کرده، این روزها پسرکمون میره سراغ کابینتها، ربانهای متصل به اونها رو از بالای دستگیرشون رها  میکنه، در اونها رو باز کرده،  کار یا خراب کاری مورد نظرش رو انجام میده، و آخر سر دوباره ربانها رو به هر زحمتی که شده سر جاشون قرار داده و میره سراغ کار بعدیش. نمی دونم  این وروجک با خودش چی  فکرکرده؟!    نکنه فکر کرده اینها رو در جهت زیباسازی آشپزخونه و یا سرگرم نمودن خودم و خودش به  کابینتهامون وصل کردم؟ ...
17 فروردين 1393

سه گانه های خنده دار - ما و حشرات ِ موذی

*روزی از روزها در دماوند،  خواهرکم -که اون موقع هنوز کوچک بود و خواهرک بود- سر می رسه تو حیاط  و یک زنبور ِ آروم و بی صدا و بی حرکت رو روی لبه ی حوض می بینه، و بدون هیچگونه درنگ، فوری با دمپایی می زنه روش و میکشتش، بعد رو می کنه به پدرم که اون لحظات حواسش به این ماجرا نبوده و مشغول کاری بوده که " کجایی ای پدر که ببینی چه خطری  از سرمون برداشته شد؟! زنبوررو کشتم " و آنچنان با هیجان و آب و تاب هم این ماجرا رو تعریف کرده که بیا و ببین، پدرم بنده خدا میگن " کدوم زنبور؟! اونی که اینجا کنار آب بود؟! من اون بیچاره رو با کلی سختی  از آب نجاتش دادم، تیمارش کردم،  گذاشته بودم اینجا تا تو آفتاب خشک بشه، بعد تو زدی کشتیش؟...
8 فروردين 1393