خنده دارهای وقت ِ نماز در حرم
-هرجایی که برای نماز می ایستادم که جذابیتها جلوم قرار بگیره تا با بلند شدنش از کنارم حداقل بتونم سر نماز ببینمش (اصلا درست هست همچین نمازی؟!) باز هم از دایره ی دیدم خارج می شد و می رفت به سمت عقب، منم ناگزیر نمازم رو می شکستم (همون بهتر که میشکستم اون نماز رو...)و می پاییدمش، آخرش هم نفهمیدم اون پشت چی پخش می کردن که اون جلوها نمی دادن؟
-يک بار سر نماز ِ بقیه و موقع پاییدن های من دیدم یک پسر بچه بالای سر مادرش که درحال نمازخوندن بود مثلا، زار می زد چه زار زدنی، یاد وقتايي افتادم که پسر خودمم همینطور وقت نماز خوندنام خودشو می کشه و گریه می کنه، یه آن خندم گرفت، البته می دونم مامان بنده خداش چه حالی داشت اون موقع، به ذهنم رسیدکه بعضی بچه ها سر نماز به جوری گریه میکنن و خودشونو به زمین و زمان می زنن که از دور که نگاه میکنی فکر میکنی انگار خدای نکرده مادرشون رفته پیش خود خود خدا و قراره دیگه از پیشش برنگرده، به گمانم این طفلی ها ماماناشونو خیلی عارف و سالک فرض کردن
-همون روز دیدم یک پسر بچه _البته بهتره بگم یک اسپایدر من ِ به تمام معنا، با یک روبنده ی سر لباسش روی سرش رو هم پوشونده بود_ داره گریه میکنه و بین صفهای نماز می دوه و ميگه مامانم گم شده، دقت کرديد که...خودش نه، مامانش گم شده بود، حالا تصور کنین، فقط یک لحظه تصور کنین یک بچه ی 7-6 ساله ی تماما مرد عنکبوتی پوشیده رو که با گریه داره دنبال ِ مامانش میگرده ....وقتی یک خانمی دستشو گرفت و بردش تحویل مامانش داد و خیالم راحت شد تو دلم گفتم "پسر جان حداقل اون کلاهت رو برمی داشتی شاید بهتر مامانتو پیدا می کردی، بعدش با خودم خندیدم و گفتم "آخه با این سر و وضع تابلو تو کل حرم تو چشمی، مگه میشه مامانت گمت کنه؟!