علیرضاعلیرضا، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 4 روز سن داره
امیرحسین امیرحسین ، تا این لحظه: 6 سال و 10 ماه و 19 روز سن داره

پسرهای دوست داشتنی ما

سفر کربلا، خرداد91

پارسال روز پدر، 13 رجب، 13خرداد بود. همسرم باید برای یه ماموریت کاری به ایلام میرفت. به پیشنهاد همسرم (به خاطر همزمان شدن با ایام البیض) تصمیم گرفتن حالا که میرن ایلام و به مرز مهران نزدیک میشن، خوبه به زیارت آقا امام حسین (ع)  هم برن. به من گفت نظرت چیه و من نظرم این بود که دوست نداشتم بدون من بره، دلم میخواست منم برم اما خب معلومه که نمیشد، تو ماه 7 و سفر؟! از طرفی مگه میشد بگم نه نرو، این بود که راهی شد، منم قبل از رفتنش براش  یه جشن دو نفره ی روز پدر گرفتم و کادو ی خودم و نی نی رو بهش دادم. شنبه 13 خرداد عازم شدن، نصفه روز ایلام بودن و بعد رفتند به سمت کربلا. منم رفتم خونه ی پدرم، یک هفته ای طول کشید سفرش، انفرادی رفته ...
20 خرداد 1392

من و میوه های بهاری

دقیقا از ابتدای زمستون 90 بود که من  میزبان پسرکم شده بودم  غذا که نمیتونستم بخورم و اشتهام به شدت کم شده بود این بود که سعی میکردم بیشتر میوه بخورم و  غذا نخوردنا و کم خوردنامو با میوه خوردن جبران کنم اما خوردن میوه های زمستونی که بیشتر سیب و پرتقال و کیوی هستن آخرای زمستون دیگه باعث شده بود که حالم از همشون بد بشه، از طرفی از خوردنشون زده شده بودم و از طرفی میدونستم که میوه خوردن من برای بچه خیلی خوبه، خلاصه این وضع ادامه داشت تا  بهار ، با اومدن بهار که نقطه عطفی تو تنوع میوه ها بود من  مثل قحطی زده ها به میوه ها حمله ور شدم و یادمه همسرم هنوز میوه خریده و نخریده دوباره باید میرفت خرید، دیگه آخراش خودم خجالت...
24 ارديبهشت 1392

از سفر گذشتگی ;)

پسر گلم امروز 30 هفته شدی(23اسفند ماه91)   پدر و مادر همسرم اصالتا اصفهانین، اهل خود شهر اصفهان، و پدرِ پدر من اهل یکی از شهرهای استان اصفهان. پدر من خودش تهران به دنیا اومده اما پدر همسرم اصفهان. حدودا سال 1349 بوده که خونواده ی همسرم از اصفهان به قصد استخدام پدر خونواده در ارتش، عازم تهران میشن. دو فرزند اول خونواده متولد اصفهان هستن و دو تای دیگه که همسر من آخریشونه تهران به دنیا اومدن. خلاصه در حال حاضر پدر و مادر همسرم یه کمکی لهجه دارن اما بچه ها ( که البته بزرگتریشون الان 46 سال داره )  کوچکترین نشانه ای از اصفهانیها ندارن.  امتحان کنکور همسرم سال 77 بوده و تو انتخاب شهرها بعد از تهران به پیشنهاد و تشویق خون...
27 اسفند 1391

خاطره ی 91/5/25

این هم خاطره ی من از بهترین و مهمترین روز زندگیم هرچند به نظرم،  نه من، نه هیچ مادر دیگه ای هیچوقت نمیتونیم احساساتی رو که در لحظات و روزهای اول تجربه کردیم عینا و بدون کم و کاستی برای دیگران تعریف کنیم و یا از اونها بنویسیم سه شنبه عصر یعنی روز قبل از زایمانم بعد از اتمام کارها و آماده شدن و خداحافظی از خانه، با همسرم رفتیم منزل خواهرشون برای خداحافظی، (پدر و مادر همسرم تهران نبودند) وانجام کمی خرید باقیمانده. اون روز همسرم به یمن آمدن پسریمون، سه عدد بامبو خریده بود و تهیه ی گلدان مناسب برای اونها هم این دمِ رفتنی به کارهامون اضافه شد. افطار خانه ی پدرم بودیم و قرار شد شب هم همونجا بمونیم، چون صبح ساعت 4 باید بیمارستان میبودیم. هیچ...
14 اسفند 1391

ماجراهای سونوگرافی

سونو گرافی رفتنهای من تو دوران بارداری  داستان داره برا خودش، هرچی بقیه میگفتن بابا انقدر این بچه رو نبر زیر اشعه، ما کمتر گوش میدادیم و راه به راه تا شک میکردیم به بودنش (البته اوایل بارداری که هنوز تکون هاشو نمیفهمیدم) یا دلمون برا دیدنش تو صفحه مانیتور تنگ میشد بدو بدو حاضر میشدیم میرفتیم مرکزِسونوگرافی. خوبیش این بود که یه مرکز میشناختیم که دکترش ماه بود، هر چی از خوبیش بگم کم گفتم، علاوه بر سونو گرافی کردن بهمون مشاوره ی مجانی هم میداد، از آداب معنوی بارداری گرفته تا انتخاب دکتر زنان و بیمارستان. خلاصه روزهایی که دکتر برام سونو مینوشت هردومون کلی ذوق داشتیم و در اسرع وقت هماهنگ میکردیم برای انجام دادنش یادش به خیر چه روزهایی بو...
11 اسفند 1391
25015 0 11 ادامه مطلب

آخرین دلنوشته قبل از تولد نی نی

 23مرداد91  سلام دوستای خوبم امیدوارم نماز روزه هاتون قبول باشه و با استجابت دعاهاتون در شبهای قدر، سرنوشت نیک و پرباری رو برای خودتون رقم زده باشید. این روزهای آخر انتظار اومدن  نی نی، انگار دارن خیلی دیر تر از تمام دوران بارداری سپری میشن شاید حکمتش این باشه که با گذشت هر روز،  من یک سال از  مادر نبودن دور و یک سال به مادر شدن نزدیک  بشم گاهی اوقات استرس و نگرانی از تغییری که قراره رنگ و بوی  زندگیمونو کاملا عوض کنه اذیتم میکنه ولی به لطف حرفای آرامش بخش همسرم و یاد اوری اون به داشتن  توکل به آفریدگار این فرشته کوچک ، حالم بهتر میشه یکی از دعاهام تو این شبای عزیز این بود که ای کاش خدا همو...
23 مرداد 1391

پذیرش تغییر چقدر سخته!

  تغییر وضعیت همیشه کار سختی بوده، تغییر عادات هم همینطور، تغییر دوست و رفیق، محل زندگی و نوع کارو در کل وفق پیدا کردن با محیط جدید امروز برای من آخرین چهارشنبه ایست که زندگی مشترک دو نفره  (بدون حضور نی نی ) رو تجربه میکنم و از باقی روزهای هفته هم فقط به تعداد یکی برامون بدون نی نی رقم میخوره قراره شکل زندگیمون کاملا عوض شه و من در این فکرم که این تغییر وضعیت برا ما اتفاق مهمتر و سختتریه یا برا نی نی مون اما هر چی باشه ما نه ماهه که داریم با فکر اومدن یک فرشته الهی به خونمون زندگی میکنیم ولی اون چی؟ میگن اومدن نی نی از شکم مادر به این دنیا به اندازه رفتن از این دنیا به اخرت سخته این روزا بیشتراز اونکه برا خو...
20 مرداد 1391
1