7 تا 8 ماهگی پسری
بهار آمد و
او رفت و
فاطمیّه رسید
دوباره
کوچه،
لگد،
درد؛
[ آه ] آسمان پژمرد ...
از روز 8 فروردین که از اصفهان برگشتیم از تعجب بقیه بود که تازه فهمیدیم پسرمون جیغ و داد کردن رو یاد گرفته، خودمون چون کنارش بودیم به صداهاش عادت کرده بودیم، البته چند روزی صداش گرفته بود و ما فکر میکردیم از گرده های معلق در هوای بهاری اصفهان بوده غافل از اینکه از فرط جیغ و داد زدن هاش صداش گرفته بود جالب این که دقیقا قبل از رفتنمون به سفر، خانمِ برادرم بهم گفت که چه خوبه که علیرضا مثل بعضی بچه ها مخصوصا دختر بچه ها جیغ نمیزنه و آرومه
تو ایام عید هرجا که میرفتیم و بچه داشتند کلی براشون ذوق میکرد و با صداهای مخصوص به خودش که البته بیشتر شبیه داد و فریاد بودن باهاشون حرف میزد
تو همین عید دیدنی ها بود که فهمیدم از اینکه ظرف شکلات رو جلوش بگیریم و به اصطلاح بهش تعارف کنیم چقدر خوشش میاد، یه بار که مهمون داشتیم یادم رفت بهش تعارف کنم، برگشتم و بهش تعارف کردم، باورتون نمیشه چطور بهم نگاه کرد و خندید، قیافشو هیچوقت یادم نمیره، کلی خوشحال شد، با کمک این اتفاق بهم ثابت شد که بچه ها از همون سن پایین نیاز دارن به شخصیتشون مثل یه آدم بزرگ احترام گذاشته بشه
به برکت مسافرت و دید و بازدیدهای عید چه در تهران چه در اصفهان، پسری مون یاد گرفت که به محض پایین رفتن باباش یا مامانش از ماشین بزنه زیر گریه
وقتی زنگ خونه میخوره اگه سوار رورروءک باشه با سرعت بالا خودشو میرسونه کنار در ورودی و سروصدا میکنه و اگه روی زمین باشه به در نگاه میکنه و جیغ و داد راه میندازه، به علاوه با دیدن بیرون رفتن من و پدرش از در، به خصوص من، شروع میکنه به گریه کردن
11 فروردین برای اولین بار رفت خیابون انقلاب و بازار کتاب رو دید، برای خرید سری های بعدی کتاب شیوه های تقویت هوش نوزاد رفته بودیم خیابون انقلاب و با کلی ذوق و شوق کالسکه ی آقا رو بردیم اما دریغ از لحظه ای جلوس نمودن در آن، دلش نیومد آغوش بابا و مامان رو از دست بده
پسرمون تاب بازی رو خیلی دوست داره و تو تاب سریع خوابش میبره، 12 و 13 فروردین دماوند بودیم و حسابی بهش خوش گذشت، و ما تصمیم گرفتیم براش یه تاب بخریم و تو خونه وصل کنیم، گرچه جامونو تنگ میکنه و جلوی مسیر رفت و آمدمونو میگیره
گاهی اوقات وقتی نشسته خودشو به سمتمون دراز میکنه و دستاشو میاره به سمتمون، میخواد بگه بغلم کنین، خیلی حس خوبیه اینکه میبینی میتونی با در آغوش گرفتن یه موجود کوچولو، حس آرامش و امنیتی که منتظرشه رو بهش بدی
نمیدونم دقیقا از چه تاریخی اما الان مدتیه میتونه از حالت نشسته به چهار دست و پا برگرده و با دستهاش خودشو کنترل کنه، بیشتر اوقات برای برداشتن چیزی از روبروش این کارو میکنه
چند روزیه که وقتی کنارمون نشسته سعی میکنه با گذاشتن دستهاش روی پاهامون پاشه و بایسته، جالبه که هنوز چهار دست و پا رفتنش شکل درستی پیدا نکرده و فعلا در حد خزیدنه
به لطف تمرینات پیاپی و سنگین پدرش یاد گرفته تاتی تاتی کنه، باباییش پسری رو به روروأکش تکیه میده، خودش پشتش می ایسته، البته رو زانوهاش، و بعد روروءکو حرکت میده به جلو و همزمان پسری هم قدم برمیداره به سمت جلو، تا الان کلی پیشرفت کرده و تند تر از قبل قدم برمیداره، همسرم میگه تو اصفهان یه وسیله ای چوبی قدیمی که هنوز هم هست) با همین کارکرد به نام روروءک اصفهانی وجود داره
تو اتاقش چند تا عکس از خنده های خودش زذیم به دیوار، موقع تعویض پوشکش گاهی که گریه میکنه بهش میگم علیرضا که میخنده کو؟ اوایل با دست بهسش نشون میدادم، الان بدون استثنا هر وقت میپرسم ازش، بدون نگاه کردن خودم و اشاره کردنم، خودش سرشو به سمت راست روی دیوار برمیگردونه و میخنده، اوایل باورم نمیشد و فکر میکردم اتفاقیه، شبیه همین یادگیری در مورد ماهی قرمز های خونه مامانم هم پیش اومدو تو چند روزی که اونجا بودیم تقریبا با هربار پرسش ما، سرشو به سمتش حرکت میداد و میخندید و جالبه که اگه خونمون نباشیم و این سوالو ازش بپرسیم رو دیوار دنبال عکس میگرده
17 فروردین بود که داشتم از منشی وقت دکتر میگرفتم که با گفتن اسم و فامیل علیرضا، از زاویه ی 90 درجه که با من داشت کامل برگشت سمت من و خندید، از اون روز هر بار با تعریف اون ماجرا کلی میخندیم.
وقتی تو دهنش غذا باشه دهنشو به هیچ عنوان باز نمیکنه، در اولین جرقه ی ذهنی مثال ماشین لباسشویی به یادم اومد که وقتی لباس داخلش باشه و شروع به کار کرده باشه تحت هیچ شرایطی دیگه درشو باز نمیکنه
خدا نکنه نخواد غذایی رو بخوره، دهنشو قفل میکنه، و اگه غذایی رو دوست داشته باشه سه برابر اندازه ی قاشق، دهان کوچولوشو باز میکنه
5شنبه 22 فروردین توی بستنی فروشی موقع فالوده خوردن باباییش، انقدر به خودش فشار آورد و سر و صدا کرد تا بهش فالوده بده و در نهایت گفت " ام ام " (am am) ، به قول همسرم والدین از روی کلماتی که خود بچه ها به کار میبرن یه سری واژگان رو یاد میگیرن و برای حرف زدن با اونها ازشون استفاده میکنن، برای خودم خیلی عجیب بود که چطور پسرم برای بیان این مطلب که بهش فالوده بدیم بخوره از این واژه استفاده کرده
دست دستی رو هم تو این روزها کمی یاد گرفته، نمیدونم اتفاقی بوده یا واقعا یاد گرفته اما چند باری دیدیم دست دستی کرد و دست دادن رو هم 50، 50 یاد گرفته، شاید هم معنیشو نمیدونه و اتفاقیه اما گاهی وقتی دستمونو دراز میکنیم برای دست دادن اون هم دست راستشو میاره جلو
تازگیها یک کار بسیار عجیب و غریب و در عین حال سخت رو به راحتی و به تکرار انجام میده که نمیدونیم منطق انجامش چیه و نشونه ی چیه، شستای دستش رو بدون نگاه کردن رو هم جفت میکنه و بقیه انگشتاشو دور اونا دوران میده، به شدت کار دقیقیه و نیاز به حضور ذهن داره، نمیدونم چطور یاد گرفته و یا اصلا چرا اینطوری میکنه؟!
تازگیها معنی "جیز " رو فهمیده، به قابلمه و اتو نزدیک نمیشه، با اینکه عاشق حرکات ریتمیک دستهام موقع اتو زدنه
راستی از همه ی اینها جالبتر اینه که وقتی هر چیز جدیدی رو بهش میدیم بخوره و یا بگیره دستش برا بازی، با احتیاط کامل اونو میگیره و دستاشو یواش یواش به سمتش دراز میکنه، عینک پدرمو از چشماش برمیداره اما با یک حرکت ظزیف و آهسته، پدرم میگه من از این حالت اهسته برداشتنش خیلی خوشم میاد
شبها خیلی تو خواب غلت میزنه، به نحوی که دیشب یک لحظعه واقعا ترسیدم ، و فکر کنم قیافم بسییار دیدنی بوده وقتی با چشمان خواب الودم چند دقیقه ای دنبالش میگشتم و نمیبتونستم پیداش کنم
پسر عزیزم، بهترین ها را برایت آرزومندم و امروز که روز ورودت به نهمین ماه زندگی (اتمام مقارن سازیهای من با خاطرات نه ماه بارداری) با شهادت حضرت فاطمه (س) همراه شده است از ایشان میخواهم تا به لطف مهربانی بی نطیرشان همگیِ بچه ها را در زیر سایه ی توجهات خویش قرار داده تا همیشه در مسیر نورانی ولایت چهارده ستاره ی آسمان امامت و ولایت حرکت کنند
آاااامین