دلتنگی عجیب و غریبِ من
جمعه بعد از ظهر، گوشه ای از مکالمات من و همسری:
-من: راستی عزیزم دلت برا پارسال این موقع تنگ نشده؟
-همسری: پارسال این موقع؟!
-من: آره دیگه، برا بارداریم، دلت برا روزایی که حامله بودم تنگ نشده؟ دوست نداشتی الان اون روزا بود و منتظر اومدن نی نیمون بودیم؟
-همسری: نه بابا چی بود اون روزا! پر استرس و نگرانی بود، همش میترسیدم نکنه برا تو و بچه یه مشکلی پیش بیاد، خدای نکرده بچه سالم نباشه و یا هزار تا ترس دیگه
-من: درسته ولی من خیلی اون روزا رو دوست داشتم، پر بود از انتظار که همراه شده بود با کلی حس و حال خوب
-همسری: برا من که بیشتر از شیرینی سختی و تلخی داشت
-من: حالا خوبه همه ی سختیهاشو من کشیدم و شما انقده اذیت شدی
نتیجه گیری اخلاقی: چه جالبه که خدا سختیها رو که بیشتر هم برای مادراست از یادشون میبره اما مردها بیشترشو به یاد دارن، اگه قرار بود مادرا هم تو اون دوران به اندازه ی پدرا بترسن و نگران باشن که دیگه چیزی از بچه نمیموند ، تازه اگه مادرها همه ی دشواریهای بارداری و زایمانشونو یادشون بود که تن به اوردن بچه ی دوم نمیدادن، مگه نه؟
پی نوشت1: فعلا قصد دوباره پدر و مادر شدن رو نداریم، لطفا اصرار نفرمایید
پی نوشت2: این روزها که به نه ماهه شدن پسرکم نزدیک میشویم با وجود اینکه از استشمام عطر بودنش سیراب نمیشوم، باز هم گاه گاهی برای دوران نه ماهه ی انتظار آمدنش دلتنگ میشوم.
پی نوشت3: حالا فکر نکنین من یه بارداری کاملا راحت و بی دردسر داشتم که دارم اینطوری ازش تعریف میکنم، نه خیر، چهار ماه اول که به تفسیر خودم واقعا انگار رو زمین و بین بقیه نبودم، اصلا حال خودمو نمیفهمیدم، انگار هورمونها برام مثل روانگردان عمل کرده بودن، همش منگ بودم و حالت تهوع کاذب داشتم، تازه بعد از اتمام ماه چهار حالم بهتر شده بود که از ابتدای ماه شش میزبان دیابت بارداری شدم، مجبور شدم زیر نظر متخصص تغذیه رژیم مخصوص بارداری رو رعایت کنم، دیگه خودتون حساب کنین که با اشتهای فضایی یه خانوم باردار و یه رژیم با حداقل مصرف شیرینی، نان و برنج و حتی میوه های شیرین و در عوض پر از گوشت و مرغ و ماهی (که بی نهایت تو اون مدت بهشون حساس شده بودم) چه حالی داشتم من؟! عذابی از این بزرگتر هم سراغ دارین؟