مهد کودک خان دایی جان
یکشنبه 24 شهریور بالاخره بعد از مدتها که میخواستیم برای ناهار و یه مهمونی زنونه بریم خونه داداشم موفق شدیم خونشون خراب شیم.
اون روز برای ساعتی پسری رو گذاشتم اونجا و خودم رفتم دنبال کارهایی که داشتم، البته خواهرم هم پیشش بود، در کل بهش خوش گذشت چون خیلی دوست داره با بچه های داداشم بازی کنه و اونها که پیشش باشن دیگه به من کاری نداره.
سه شنبه ی همون هفته باید میرفتم دانشگاه، از قبل با استادم هماهنگ کرده بودم و بعد از اون بود که برای مامانم اینا سفری پیش اومد، این شد که در عمل انجام شده قرار گرفتم و مجبور شدم زحمت نگه داشتن پسری برای دو ساعت رو به زن داداشم بدم، البته تا حالا خیلی به من میگفت هروقت کاری دارم ببرمش اونجا اما چون مامانم همیشه در اولویت اول برای قبول زحمتهامونه تا حالا پیش نیومده بود و یا بهتر بگم زن داداشم سعادت پیدا نکرده بود، اون روز هم به گفته زن داداشیم، علیرضا پسر خوبی بوده و همش تو اتاق بچه ها بوده و مشغول بازی.
از اونجا که تجربه ی این دو روز خونه دایی و زندایی موندن پسری هم به دهان خودش مزه کرد و هم به دهان ما برای پنجشنبه برنامه ی بازار رفتن با همسری (که البته الان دو ساله تو نوبتشم) رو چیدم و چون مامانم اینا همچنان در سفر بودن و همچنین به استناد اینکه خونشون هم به پسرم خوش میگذره و هم به اونها، پر رو پر رو دوباره پسری رو گذاشتم اونجا و یه سه ساعتی رفتیم صفا سیتی، بیشتر از اینکه بخواهیم خرید کنیم و یا تو رستوران خاطره انگیز دوران نامزدیمون غذایی بخوریم از اینکه تونستیم بعد از مدتها دوباره دست در دست هم از اون کوچه های قدیمی و باریک بازار که برای رد شدن ازشون باید همش مراقب باشی به اون چرخ دستیهای بزرگ ِ پر از بار و یا مشتریهایی که دارن مشتاقانه خرید میکنن برخورد نکنی، عبور کنیم لذت بردم.
روشن نوشت: روشنتون کنم که نرفتیم رستوران، دلتون نخواد یه وقت