چند اپیزودی ...
*شنبه پسرمون ساعت 7 صبح از خواب بیدار شد، شنبه ها میذارمش خونه مامانم اینا و میرم کلاس و ساعت 12 برمیگردم، تا اون موقع اصلا نخوابیده بود، بعد از ناهار برگشتم خونه تا بلکه بخوابه، از ماشین که پیاده شدیم بغلش کردم، همون موقع خوابش برد، کلی ذوق کردم، 2/30 بود که خوابید، تا 6/30 هنوز بیدار نشده بود، خودم به زور بیدراش کردم، البته بگم تو این فاصله چند بار شیر خورد. با خودم گفتم حتما امشب دیگه دیر میخوابه، همسرم اون شب قرار بود دیر بیاد خونه، ساعت 8 به بعد دیدم غرغر میکنه و بی حاله، بهش شیر دادم، شاخام در اومد وقتی دیدم خوابش برد، من موندم تو کار ِ این بچه ها که اصلا هیچیش معلوم نیست، فکر کنم خودشونم نمیدونن برنامشون چیه؟! حالا جمعه ای که با باباش رفته بود پارک و کلی بازی کرده بود و خسته بود خیلی کم خوابید و تازه شبش هم با کلی خواهش تمنا خوابوندمش.
*پریشب هم مجبور شدم تا محل کار همسرم برم با ماشین، ترسم از ین بود که چون شبه حوصله پسری سر بره و اذیتم کنه اما تا اونجا مثل آدمهای خمار همینطوری زل زده بود به یه جا و اصلا صدا ازش در نمیومد، البته بگم نگران نشین،وقتی رسیدیم دوباره به حالت طبیعیش برگشت، تازگیها خدا رو صدهزار مرتبه شکر تو کالسکش هم که میذاریمش همون حالت خماری بهش دست میده و من و همسر کلی کیف میکنیم از این رفتار والدین پسندا نه اش
*دیروز یه سری به زن داداشم زدم (یه کمی کسالت داشت) انقدر اونجا شیطنت کرد که نگو و نپرس، یه در شکلات خوری رو هم شکست، کلا پشیمونم کرد از رفتن، به قول زن داداشم احتمالا چون بچه ها مدرسه بودن حوصلش سر رفته بود و به در و دیوار و وسایل تزیینی خونشون (که کم هم نیستن خدا رو شکر) آویزون شده بود، حاضر شدم بیام خونه، تو راه در حالت نشسته روی صندلی خوابش برد، برای اولین بار، انقدر کیف کردم که کل اذیتاش فراموشم شد، آدم تو اون حالت میخواست بخورتش بس که مظلوم شده بود