مثلِ بچه ها...
یادمه اوایل آشنایی من و همسرم، وقتی که از دستش ناراحت میشدم و باهاش یه کمکی قهر میکردم (البته به قول همسرم وقتی که قهر هستم باید هم باهاش حرف بزنم و هم نگاهش کنم، که فکر کنم دیگه اسمش قهر نباشه ) بهم میگفت بیا مثل بچه ها باشیم، " وقتی مامانشون دعواشون میکنه باز هم اولین و آخرین جایی که بهش پناه مییرن و در آغوشش زار زار گریه میکنن همون آغوش مادرشونه"، موقع ناراحتی از هم دور نشیم و عقده ی دلگیری ها و ناراحتیهامونو در آغوش هم باز کنیم...
تا قبل از مادر شدنم زیاد این حرفشو جدی نمیگرفتم اما حالا به خوبی میفهمم که چقدر این کارِ بچه ها معنی داره و قابل تامل و تاسی.
حالا میفهمم چطور وجودِ مادر برای فرزندش در تمام حالات و احوال حتی در اوج ناراحتیش از خود مادر، منبعی سرشار از آرامشه،
و من به این فکر میکنم که چرا ما آدم بزرگا گاهی اوقات یادمون میره مثل بچه ها، مثل بچگیهامون، مثل خودِ واقعیمون رفتار کنیم؟!
چرا وقتی دلمون از خودمون، اطرافیان و یا دنیای اطرافمون میگیره، به جای پناه بردن به اون کسی که هزاران بار از مادر به ما نزدیکتره ( و به قول خودش از رگ گردن هم به ما نزدیکتره) برای آروم شدنمون به هر چیز غیر از او و یادش متوسل میشویم ؟!