علیرضاعلیرضا، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 6 روز سن داره
امیرحسین امیرحسین ، تا این لحظه: 7 سال و 21 روز سن داره

پسرهای دوست داشتنی ما

مثلِ بچه ها...

1392/2/1 12:09
نویسنده : mahtab
429 بازدید
اشتراک گذاری

یادمه اوایل آشنایی من و همسرم، وقتی که از دستش  ناراحت میشدم و باهاش یه کمکی قهر میکردم (البته به قول همسرم وقتی که قهر  هستم باید هم باهاش حرف بزنم و هم نگاهش کنم، که فکر کنم دیگه اسمش قهر نباشه چشمک) بهم میگفت بیا مثل بچه ها باشیم، " وقتی مامانشون دعواشون میکنه باز هم اولین و آخرین جایی که بهش پناه مییرن و در آغوشش زار زار گریه میکنن همون آغوش مادرشونه"، موقع ناراحتی از هم دور نشیم و عقده ی دلگیری ها و ناراحتیهامونو در آغوش هم باز کنیم...

تا قبل از مادر شدنم زیاد این حرفشو جدی نمیگرفتم اما حالا به خوبی میفهمم که چقدر این کارِ بچه ها معنی داره و قابل تامل و تاسی.

حالا میفهمم چطور وجودِ مادر برای فرزندش در تمام حالات و احوال حتی در اوج ناراحتیش از خود مادر، منبعی سرشار از آرامشه، 

و من به این فکر میکنم که چرا ما آدم بزرگا گاهی اوقات یادمون میره مثل بچه ها، مثل بچگیهامون، مثل خودِ واقعیمون رفتار کنیم؟!

چرا وقتی دلمون از خودمون، اطرافیان و یا دنیای اطرافمون میگیره، به جای پناه بردن به اون کسی که هزاران بار از مادر به ما نزدیکتره ( و به قول خودش از رگ گردن هم به ما نزدیکتره) برای آروم شدنمون به هر چیز غیر از او  و یادش متوسل میشویم ؟!

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (10)

رزماری
1 اردیبهشت 92 12:15
برای اینکه ما مثل بیشتر وقتها راه رو گم کردیم و داریم به بیراهه میریم .بیراهه ای که اونقدر رنگ و لعاب داره که پیدا کردن راه مستقیم ازون خیلی دشواره .
و چیزی جز مدد خدا نمی تونه راه رو به ما نشون بده

همینطوره که میگی عزیزم
گاهی به خودم دلداری میدم که همین که میدونیم راه رو اشتباهی داریم میریم خوبه و یه روزی تو راه درست قرار میگیریم( البته به قول شما به مدد خدا)، اما دوباره میترسم و میگم از کجا معلوم فرصت باشه برای تغییر و اصلاح؟!
خدا خودش باید کمک کنه امااول از همه ما هم باید بخواهیم...
ان الله لا یغیر ما بقوم الا یغیروا ما بانفسهم (رعد-11)

مامان محمدطاها
1 اردیبهشت 92 12:52
چقدر وبلاگتون زیباست

ممنونم
لطف دارین

مرمر مامان محیا
1 اردیبهشت 92 14:23
اوهوم...این حرفتو من انقدر خوب امروز درکش میکنم ...از اونجاییکه من و همسری چند مدت بود قدر نعمت خدا (دخملی) رو نمیدونستیم و خدا دیروز بهمون اثبات کرد که به راحتی میتونه ازمون بگیردش...
تازه دیروز یادم اومد باید هر چیزی رو از خودش خواست و لا غیر.


دعامون کن

عزیزم ترسیدم چی شده؟
شما ما رو دعا کن خانوم

مينا
1 اردیبهشت 92 15:39
چونكه يادمون ميره..چون توي ذهنمون انقدر چيزهاي مختلف رو جا داديم كه جايي براي خدا نمونده..خيلي ناراحت كننده است


بله خیلی ناراحت کننده است...






شادی
1 اردیبهشت 92 16:42
رمز چی گلم؟
مگه رمز ندادم بهت؟

رمز برای دو پست اخر باز نکرد فکر کردم برا این پست هم باز نمیکنه، ببخشید اشتباه شد

مهدیه
1 اردیبهشت 92 18:51
سایه ی معشوق اگر افتاد بر عاشق چه شد؟
ما به او محتاج بودیم او به ما مشتاق بود!
در پناه حضرت حق باشی!

ممنونم بابت ایسن بیت زیبا عزیزم
ممنون

مرمر مامان محیا
2 اردیبهشت 92 13:10
نوشتم جریانشو تو بلاگ...
شکلک آخری میخواستم اینو بذارم اشتباهی اینو گذاشتم

خدا به خیر گذروند!
اشکال نداره عزیزم

رها
2 اردیبهشت 92 23:26
خوبی مامانی؟
این آرامشه از درون میاد و به قول خودت با همون توکله...
الهی که زندگیتون همیشه گرم و دلتون همیشه با خدا ...

ممنونم عزیزم خوبیم
بله همینطوره که میگین
به همچنین برای شما

شاپرک
3 اردیبهشت 92 11:05
خدا پشت و پناه تون

ممنونم
چرا شکلک ناراحت؟

مامان آوا
3 اردیبهشت 92 22:24
واقعا بايد از بچه ها ياد گرفت




واقعا