علیرضاعلیرضا، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 22 روز سن داره
امیرحسین امیرحسین ، تا این لحظه: 7 سال و 6 روز سن داره

پسرهای دوست داشتنی ما

تا 14 ماهگی

اوایل مهربود، پسری داشت غر غر میکرد و اعصابم رو به هم ریخته بود، خواستم بخوابونمش، رفتم تو اتاق و بهش گفتم بیا بریم بخوابیم، بذار متکاتو بیارم، دیدم خودش رفته سراغ تختش و داره به سختی متکاشو میکشه بیرون، آورد کنار من و خودش هم سرشو گذاشت روش، اونجا بود که  ناراحتی رو به کل فراموش کردم و حالم جا اومد و کلی بوسه بارونش کردم یک بار موقع نماز خوندنم گفتم برو جانمازو بیار نماز بخونیم، باورم نمیشد اما رفت سراغ میز گردی که تقربا هم سطح با سرشه، دستهاشو دراز کرد به سمتش و جانماز رو آورد برام. از اونجا که پسرمون خیلی کاریه یک بار که بهش گفتیم لیوان رو ببر تو آشپزخونه، رفته بود کنار سینک و خودشو کشیده بود تا دستاش برسه و لیوانو انداخته بود ا...
27 مهر 1392

12 تا 13 ماهگی

گاهی دلت از سن و سالت می گیرد می خواهی کودک باشی کودک به هر بهانه ای به آغوش غمخواری پناه می برد و آسوده اشک می ریزد بزرگ که باشی باید بغض های زیادی را بی صدا دفن کنی ...   جمعه 1 شهریور الله  کردن رو یاد گرفت، در راستای حرکت ِ  پل زدن رسید به سجده کردن 2 شهریور برای اولین بار بالاخره تونستیم چند قاشقی ماست بهش بدیم البته با به کار بستن یه کلک، ترکیب ماست و دلال بهش دادیم و دوست داشت اما خب چون شوره زیاد خوب نیست براش (دلال سبزی ماست و دوغه که از شمال خریدیم). بازی اتل متل توتوله  رو هم که از قبل بلد بود، دوست داره خودش بزنه رو پاهای خودش و کنار دستیهاش، موقع شنیدن صدای اذان یا قران،...
25 شهريور 1392

... تا یک ساله شدنت +راه افتادن

حال ِ وصف ناشدنی ِ این روزهای مرا فقط این روزها میدانند و بس کسی میداند آیا چگونه میشود این روزهای مرا برای ابد ثبت نمود؟! شیرینی ِ با تو بودن را چگونه میتوان در خاطر سپرد وقتی نمیتوان حتی ذره ای از آن را بر روی کاغذ انعکاس داد؟! .... گویی نمیشود کاری کرد... جز اینکه در لحظه لحظه های داشتنت چنان خود را غرق سازم که مجالی برای خشک شدن خاطرت  از خاطرم باقی نماند... از پنجشنبه 28 تیر دیگه عمو امین (شوهر خاله) رو شناختی و وقتی گفتیم "عمو کو؟"به طرفش برگشتی (تو خونواده ی ما رسمه که بچه ها به آقایونی که نسبت خاصی باهاشون ندارن و یا گفتن نسبتشون سخته عمو و به خانمهایی که این شرایطو دارن خاله میگن) جمعه 29 تیر ماه برای ولین بار خو...
25 مرداد 1392

10 تا 11 ماهگی پسرک + اولین قدمها

   25 خرداد:  برای اولین بار خودت به کمک پاهای بابایی بلند شدی و  ایستادی و بعدش دستهاتو رها کردی، به علاوه تونستی مدت بیشتر ی رو پاهات بایستی و دو قدم هم راه رفتی.     27خرداد: در کمال تعجب  تو تاب خوابت برد و من هم  تند تند ازت عکس میگرفتم، ،آخه همونطور که  باورش برای خودم سخت بود مسلما برای بابایی و بقیه هم سخت بود، پس باید سند جمع آوری میکردم از روز 29 خرداد یاد گرفتی سرتو بذاری رو متکا  و مثلا لالا کنی، و هر بار که بهت بگیم لالا کن این کارو تکرار میکنی  روز 20 تیر بود که برای اولین بار دیدیم   یاد گرفتی که  پاهاتو ببری تو دهانت و بخوری، با اینکه میدونیم نباید بذار...
25 تير 1392

9 تا 10 ماهگی پسرک + ایستادن برای اولین بار

پسرکم از 28 اردیبهشت یاد گرفتی که گاهی اوقات ذوق کنی، اولین بار که ذوق کردی وقتی بود که میخواستی به تبلت بابایی دست بزنی و ما نمیذاشتیم، بعدش با هربار تماس دستت با اون صورتتو کلی کج و کوله کردی و دهانتو تا جاییکه میشد باز، ما هم ناخواسته گفتیم چه ذوقی کرد! این شد که کلمه ی ذوق موند رو این حالتت و هر کی میبینه که ما میگیم ذوق کن تعجب میکنه از واژه ا یکه برات استفاده کردیم، از ذوق کردنت هممون خندمون میگرفت و هی بهت میگفتیم تا برامون تکرار کنی اما به پیشنهاد بابا جون(پدر خودم) قرار شد بهت نگیم تا ازسرت بیفته  چون بهت فشار میمود و ممکن بود عضلات صورتت آسیب ببینه و زیادی منقبض بشه. از روزهای آخر اردیبهشت یاد گرفتی که وقتی ایستادی بدن خودت...
27 خرداد 1392

8 تا 9 ماهگی پسرک

26 فروردین: دقیقا از فردای 8 ماهگیش بود که با بیرون رفتن باباش از خونه شروع کرد به گریه کردن. گاهی اوقات که خیلی هم ربطی به بیرون رفتن از خونه نداره د د د د میگه به گوجه فرنگی و موز علاقه ی عجیبی داره به نحوی که هر چی میخوره انگار سیر نمیشه از خوردنش هر وقت برای خوابوندنش لالایی  میخونم شروع میکنه به صدا در آوردن از خودش و اواز خوندن. بیشتر ترجیح میده غذا رو با  دست بخوره تا با قاشق. به کارتون و آهنگ زیاد علاقه نداره، چیزایی توجهشو جلب میکنه که اصلا نمیفهمیم از چی اونا خوشش میاد مثل  تیتراژ اخبار و یا صحنه ی نماز جماعت و یا شنیدن تلاوت قران  30 فروردین: خونه ی مامان بود که چهار دست و پار فتنش از حالت خزیدن به ...
25 ارديبهشت 1392

7 تا 8 ماهگی پسری

        بهار آمد و                        او رفت و                                         فاطمیّه رسید          دوباره                      کوچه،                                    لگد،                      &nbs...
25 فروردين 1392

6 تا 7 ماهگی گل پسری

30 بهمن:  پسرمون برای اولین بار رفت زیر دست آرایشگر، بله، خودم جلوی موهاشو کوتاه کردم 1 اسفند: تو صدا سازیها و غرغرهاش یه چیزی شبیه مامان و ادّ ادّ میگفت و من کلی ذوق زده شده بودم، البته میدونستم کاملا اتفاقیه و موقتی.  دقیقا روز قبل از شش ماهگی یاد گرفت موقع شیر خوردن، پاهاشو با دستش بگیره، من همیشه عاشق دیدن این صحنه بوده و هستم. موقع شیر خوردن با موهاش و گوشش بازی میکنه، در یک تکرار متناوب، هی موهاشو از سرش دور میکنه و دوباره میاره رو سرش، انگار بخواد موهاشو متر کنه (البته سانت )، گوشهاش رو هم به نحوی میگیره و میکشه که انگار نه انگار گوشهای خودشه برای جلب توجه یه صدای شبه سرفه ای از خودش درمیاره، موقع سرفه هاش، باباش م...
25 اسفند 1391

روزنوشت 5 ماهگی تا نیم سالگی

خدایا چه زود گذشت! پسر ما نیم ساله شد! به جبران اینکه این مدت خیلی کم از پسرم نوشتم و گفتم این پستو خطاب به خود ِخودش مینویسم:   پسر عزیزم روز  25 دی ماه برای اولین بار مدت طولانی نشستن تو روروئک رو به خواست خودت تجربه کردی 26 دی ماه بود که برای اولین بار مسیر طولانی تری را با روروئک راه رفتی و اومدی نزدیک گلدون داخل آشپزخونه و یه برگ دیگه هم ازش کندی  28 دی ماه تونستی برای مدت بیشتری صاف روی زمین بنشینی و بازی کنی (طبق نظر دکتر، بهترین ملاک برای تعیین زمان مناسب  نشستن صاف نشستن بچه هاست که از ایجاد آسیب در کمرشون جلوگیری میکنه) 29 دی ماه  وقتی به شکم روی زمین خوابیده بودی، کمی چ...
27 بهمن 1391