تا 14 ماهگی
اوایل مهربود، پسری داشت غر غر میکرد و اعصابم رو به هم ریخته بود، خواستم بخوابونمش، رفتم تو اتاق و بهش گفتم بیا بریم بخوابیم، بذار متکاتو بیارم، دیدم خودش رفته سراغ تختش و داره به سختی متکاشو میکشه بیرون، آورد کنار من و خودش هم سرشو گذاشت روش، اونجا بود که ناراحتی رو به کل فراموش کردم و حالم جا اومد و کلی بوسه بارونش کردم
یک بار موقع نماز خوندنم گفتم برو جانمازو بیار نماز بخونیم، باورم نمیشد اما رفت سراغ میز گردی که تقربا هم سطح با سرشه، دستهاشو دراز کرد به سمتش و جانماز رو آورد برام.
از اونجا که پسرمون خیلی کاریه یک بار که بهش گفتیم لیوان رو ببر تو آشپزخونه، رفته بود کنار سینک و خودشو کشیده بود تا دستاش برسه و لیوانو انداخته بود اون تو
بهش یاد دادم هرچیزی که روی زمین تحت عنوان آشغال میبینه رو نباید بخوره و باید بندازه تو سطل، به طور عملی سطل رو بهش نشون دادم و حالا جاشو یاد گرفته و بعضی چیزا رو میبره کنار در کابینتی که سطل داخلشه تا بندازشون دور.
دوشنبه 15 مهر خونه مامانم داشتیم از این بستنی میوه ای های چند رنگ میخورد، ازش پرسیدیم کدومشو میخواهی؟ فکرنمیکردیم بفهمه چیه منظورمون اما دستشو گذاشت روی بستنی رنگ قرمز(شاتوت) اما دریغ از خوردن یک ذره از اون
15 مهر بهش گفتیم دستهاتو ببر بالا، و به عنوان راهنمایی بهش گفتیم خدا رو شکر کن(این رو قبلا یاد گرفته بود، دستهاشو میبره بالا و یه چیزایی میگه برا خودش)، دستهاشو برد بالا و از اون به بعد دیگه یاد گرفت.
17 مهر بود که دیدم یکی از سنگهای گلدون دستشه بهش گفتم ببر بذار سرجاش، دیدم بلد بود کجا باید بذارش، دیگه مفهوم سر جاش رو میفهمه.
از پشت کامپیوتر نشستن بینهایت بدش میاد به نحوی که من تصمیم گرفتم هروقت بیداره این سمتی پیدام نشه تا طفلکی حرص نخوره اما منم پر روتر از این حرفهام و خیلی وقتها با وجود گریه زاریش به اتمام کارم ادامه میدم
دیگه کامل یاد گرفته که وقتی باباش از ماشین پیاده میشه و ماشین خاموشه سوییچو بذاره داخل و بعدش بیرون بیاره
بین انواع خوراکی از همه بیشتر عاشق نونه و موقع دیدن و خوردنش باید حتما چند بار پشت سر هم بگه "نون نون نون"
برای ابراز محبت، جلب توجه وقتی که حواس من یا باباش بهش نیست و مهمتر از همه گول مالیدن به سرمون وقت خرابکاریهاش سرشو کج میکنه و بهمون یک لبخند ژکوند تحویل میده(سعی میکنم حتما براتون عکسشو بذارم چون واقعا بامزست)
عید قربان بود که یاد گرفت در جواب پرسشمون که پسر ما کیه؟ عزیز ما کیه؟ بگه "ma " یعنی همون "من" خودمون
خدایا مثل همیشه اما نه به اندازه همیشه، بیشتر و بیشتر از همیشه شکر میگویمت، نه اینکه این روزها داراییهایم بیشتر شده باشد و غصه هایم کمتر، بلکه چون به لطف خودت بیشتر از همیشه به فقر ذاتی و نیازمندی ام و اینکه من به شکر گفتنت نیز مندترم واقف شده ام و کاش این شکر گذاری من بهایی باشد هرچند ناچیز برای تمام الطافت.