روزنوشت 5 ماهگی تا نیم سالگی
خدایا چه زود گذشت!
پسر ما نیم ساله شد!
به جبران اینکه این مدت خیلی کم از پسرم نوشتم و گفتم این پستو خطاب به خود ِخودش مینویسم:
پسر عزیزم روز 25 دی ماه برای اولین بار مدت طولانی نشستن تو روروئک رو به خواست خودت تجربه کردی
26 دی ماه بود که برای اولین بار مسیر طولانی تری را با روروئک راه رفتی و اومدی نزدیک گلدون داخل آشپزخونه و یه برگ دیگه هم ازش کندی
28 دی ماه تونستی برای مدت بیشتری صاف روی زمین بنشینی و بازی کنی (طبق نظر دکتر، بهترین ملاک برای تعیین زمان مناسب نشستن صاف نشستن بچه هاست که از ایجاد آسیب در کمرشون جلوگیری میکنه)
29 دی ماه وقتی به شکم روی زمین خوابیده بودی، کمی چرخیدی و تغییر جهت دادی به سمت اسباب بازیت
از اینکه با پاهات بازی کنیم و نوازششون کنیم خوشت میاد و میخندی
وقتی تشنه نباشی و بهت آب بدیم باهاش بازی بازی میکنی و صدای پوف در میاری
یکی از بازیهای مورد علاقت به ویژه موقع غذا خوردن ما، بازی با شیشه ی آب و انداختن اون و تکرار این کاره
از انداختن اشیاء بی نهایت خوشت میاد
هر چیزی که به دستت بیاد سریع با دستت محکم میزنی روش ، مثل زدن روی هندوونه برای تشخیص شیرین بودنش
به علاوه اونو محکم بلند میکنی و چندبار پشت سرهم رو زمین میزنیش انگار میخوای بفهمی شکستنیه یانه؟ صدا داره یانه؟ و خلاصه بشناسیش!
موقع نماز خوندن من و بابایی هی نگامون میکنی و یه خنده ی زیبا تحویلمون میدی و ما هم دلمون نیاد جوابشوندیم، هنوزم نفهمیدیم علت این خنده ی زیبا و منحصر به فردت تو اون مواقع چه حکمتی میتونه داشته باشه؟
پشتکار شما بچه ها خیلی برامون عجیبه!
وقتی لباس تنت میکنم و میخواهی همون موقع چیزی رو دستت بگیری وقتی یک دستتو میگیرم تا از تو آستین لباس رد کنم باز هم دست از کار نمیکشی و با اون یکی دستت با اصراربه کارت ادامه میدی، این صحنه از اون صحنه هاییست که خیلی منو به فکر فرو میبره
تازگیها وقتی فردی رو بشناسی یا باهاش دوست بشی دستتو به سمتش دراز میکنی و این یه نشونست تا بفهمیم قرار نیست باهاش غریبی کنی و گریه سر بدی، این کارو برای من هم وقتی چند ساعت پیشت نبودم انجام دادی عزیز دل مامان. البته این کارت برای بغل رفتن نبود بلکه حالت لوس کردن یا ابراز محبت داشت،
از 4 بهمن یه کار جدید و خطرناک یاد گرفتی و اونم اینه که سرت رو ( تا جاییکه کامل خم میشی و پل میزنی) به عقب میبری و اگه کسی که بغلش هستی اینو ندونه ممکنه از دستش بیفتی خدا نکرده(باباجون خیلی نگران این موضوعه و تا بغل کسی بری سریع بهش تذکر میده)
و گاهی هم وقتی بغل کسی هستی سر کوچولوتو برمیگردونی عقب به طرف فردی که بغلشی تا ببینی اون کیه و بعد بهش میخندی، من عاشق این کارتم عزیزکم
بغلمون که هستی به همه چز آویزون میشی و بهشون میچسبی، یه بار که داشتم تو آشپزخونه کار میکردم داشتی جاظرفی رو و با ظرف داخلش بلند میکردی پسر قویِ من
به دماسنج ِرو دیوار علاقه داری و یک بار که بغل بابایی بودی راحت اونو برای چند بار پیاپی از رو دیوار بدون سختی برداشتی و هی میکوبوندی به بدن بابایی که کلی بهت خندیدیم شیطون بلای من
8بهمن ماه بود که برای اولین بار برای بغل شدن دستای نازتو باز کردی،خونه مامانم اینا بودیم وچند روز بود که سرم خیلی شلوغ بود و بیشتر بغل بقیه بود...
5/5ماهگیت هم با بارون زیبایی که تو اون روزهای بی بارون و آلوده همه از اومدنش خوشحال بودن برای ما خاطره شد
این روزا دختر دایی جان ِ 6ساله ات همش لپاتو میکشه و وقتی میگیم لپاشو نکش، دردش میاد، میگه چیکار کنم، آخه خیلی تو پولویه
نپس(napas)، ناناس(nanas)، عشگ مامان(eshg) از جمله واژه هایین که ناخواسته به زبونم اومدن و حالا خیلی بهت میگمشون
16 بهمن برای اولین بار خودم تنهای تنها خونه خودمون بردمت حموم چون کارخرابی کرده بودی، خداروشکر اذیتم نکردی و برعکس دفعات قبل، گریه نکردی و منو سر ذوق آوردی گلکم
خلاصه پسر عزیزم هر روز داری یه کار تازه یاد میگیری و روز به روز ما رو بیشتر به قدرت بی نهایت خداوند واقف میکنی
خدایا همه ی اونهایی که در آرزوی پدر و مادر شدن هستند رو به آرزوشون برسون!