علیرضاعلیرضا، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 21 روز سن داره
امیرحسین امیرحسین ، تا این لحظه: 7 سال و 5 روز سن داره

پسرهای دوست داشتنی ما

روزنوشت 5 ماهگی تا نیم سالگی

1391/11/27 17:13
نویسنده : mahtab
454 بازدید
اشتراک گذاری

خدایا چه زود گذشت!

پسر ما نیم ساله شد!

به جبران اینکه این مدت خیلی کم از پسرم نوشتم و گفتم این پستو خطاب به خود ِخودش مینویسم:

 

پسر عزیزم روز  25 دی ماه برای اولین بار مدت طولانی نشستن تو روروئک رو به خواست خودت تجربه کردی

26 دی ماه بود که برای اولین بار مسیر طولانی تری را با روروئک راه رفتی و اومدی نزدیک گلدون داخل آشپزخونه و یه برگ دیگه هم ازش کندیناراحت

 28 دی ماه تونستی برای مدت بیشتری صاف روی زمین بنشینی و بازی کنی (طبق نظر دکتر، بهترین ملاک برای تعیین زمان مناسب  نشستن صاف نشستن بچه هاست که از ایجاد آسیب در کمرشون جلوگیری میکنه)

29 دی ماه  وقتی به شکم روی زمین خوابیده بودی، کمی چرخیدی و تغییر جهت دادی به سمت اسباب بازیت

از اینکه با پاهات بازی کنیم و نوازششون کنیم خوشت میاد و میخندی

 وقتی تشنه نباشی و بهت آب بدیم باهاش بازی بازی میکنی و صدای پوف در میاری

یکی از بازیهای مورد علاقت به ویژه موقع غذا خوردن ما، بازی با شیشه ی آب و انداختن اون و تکرار این کاره

 از انداختن اشیاء بی نهایت خوشت میاد

هر چیزی که به دستت بیاد سریع با دستت محکم میزنی روش ، مثل زدن روی هندوونه برای تشخیص شیرین بودنشخنده

به علاوه اونو محکم بلند میکنی و چندبار پشت سرهم رو زمین میزنیش انگار میخوای بفهمی شکستنیه یانه؟ صدا داره یانه؟ و خلاصه بشناسیش!

 موقع نماز خوندن من و بابایی هی نگامون میکنی و یه خنده ی زیبا تحویلمون میدی و ما هم دلمون نیاد جوابشوندیم، هنوزم نفهمیدیم علت این خنده ی زیبا و منحصر به فردت تو اون مواقع چه حکمتی میتونه داشته باشه؟

پشتکار شما بچه ها  خیلی برامون عجیبه!

وقتی لباس تنت میکنم و میخواهی همون موقع چیزی رو دستت بگیری وقتی یک دستتو میگیرم تا از تو آستین لباس رد کنم باز هم دست از کار نمیکشی و با اون یکی دستت با اصراربه کارت  ادامه میدی، این صحنه از اون صحنه هاییست که خیلی منو به فکر فرو میبره

 تازگیها وقتی فردی رو بشناسی یا باهاش دوست بشی دستتو به سمتش دراز میکنی و این یه نشونست تا بفهمیم قرار نیست باهاش غریبی کنی و گریه سر بدی، این کارو برای من هم وقتی چند ساعت پیشت نبودم انجام دادی عزیز دل مامان. البته این کارت برای  بغل رفتن نبود بلکه حالت لوس کردن یا ابراز محبت داشت،

از 4 بهمن یه کار جدید و خطرناک یاد گرفتی و اونم اینه که سرت رو ( تا جاییکه کامل خم میشی و پل میزنی) به عقب میبری و اگه کسی که بغلش هستی اینو ندونه ممکنه از دستش بیفتی خدا نکرده(باباجون خیلی نگران این موضوعه و تا بغل کسی بری سریع بهش تذکر میده)

 و گاهی هم وقتی بغل کسی هستی سر کوچولوتو  برمیگردونی عقب به طرف فردی که بغلشی تا ببینی اون کیه و بعد بهش  میخندی،  من عاشق این کارتم عزیزکم

بغلمون که هستی به همه چز آویزون میشی و بهشون میچسبی، یه بار که داشتم تو آشپزخونه کار میکردم داشتی  جاظرفی رو و با ظرف داخلش بلند میکردی پسر قویِ من

 به دماسنج ِرو دیوار علاقه داری و یک بار که بغل بابایی بودی راحت اونو برای چند بار پیاپی از رو دیوار بدون سختی برداشتی و هی میکوبوندی به بدن بابایی که کلی بهت خندیدیم شیطون بلای من

 8بهمن ماه بود که برای اولین بار برای بغل شدن دستای نازتو باز کردی،خونه مامانم اینا بودیم وچند روز بود که سرم  خیلی شلوغ بود و بیشتر بغل بقیه بود...

5/5ماهگیت هم با بارون زیبایی که تو اون روزهای بی بارون و آلوده همه از اومدنش خوشحال بودن برای ما خاطره شد

این روزا دختر دایی جان ِ 6ساله ات همش لپاتو میکشه و وقتی میگیم لپاشو نکش، دردش میاد، میگه چیکار کنم، آخه خیلی تو پولویه

نپس(napas)، ناناس(nanas)، عشگ مامان(eshg) از جمله واژه هایین که ناخواسته به زبونم اومدن و حالا خیلی بهت میگمشون 

16 بهمن برای اولین بار خودم تنهای تنها خونه خودمون بردمت حموم چون کارخرابی کرده بودی، خداروشکر اذیتم نکردی و برعکس دفعات قبل، گریه نکردی و منو سر ذوق آوردی گلکم

خلاصه پسر عزیزم هر روز داری یه کار تازه یاد میگیری و روز به روز ما رو بیشتر به قدرت بی نهایت خداوند واقف میکنی

خدایا همه ی اونهایی که در آرزوی پدر و مادر شدن هستند رو به آرزوشون برسون!

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (8)

محبوبه
26 بهمن 91 9:13
الهي…
خدا حفظش كنه نپس رو.
دلم غش و ضعف ميره وقتي يكي از شيرينكاري هاي ني نيش ميگه…
هنوز نيومده،يه لرزي توي تنم انداخته،همه اش فكر ميكنم نميتونم لباساشو عوض كنم يا حمومش كنم.

ممنونم عزیزم
ایشالا سر موقعش همه ی این زیباییها رو تجربه خواهی کرد
اصلا هم نگران نباش خود به خود وارد خواهی شدو به خوبی ِخوب از عهده ی کارهاش بر خواهی اومد




مهدیه
26 بهمن 91 9:36
مهتاب جونم همونطور که نوشتن این چند سطر بی اندازه جذابه. مطوئنا خوندنش توی سالهای دیگه هم شما رو سر ذوق میاره.
کار خوبی می کنی که می نویسی! تاریخ های دقیق رو میگم. من اگه مال خودم رو می دونستم خیلی ذوق زده می شدم!
حموم رفتن هم معلومه چرا با خودت بود کمتر گریه کرد! با حیاست پسرت خب!

منم همینطور فکرمیکنم و از الان برای اون روزها که با خوندن اینها قند تودلم آب میشه بیقرارم!
ممنونم
به این دیگه فکر نکرده بودم

شاپرک
26 بهمن 91 10:13
[بوسه][بوسه][بوسه][بوسه][بوسه]



رزماری
26 بهمن 91 12:38
خدا حفظش کنه .ایشالا همیشه سلامت باشه .مطمئناً در بزگسالیش به داشتن مادری مثل شما که انقدر به فکرش هستی افتخار می کنه

ممنونم عزیزم
شما لطف داری،
حالا خداکنه در آینده نگه این نوشته ها به چه درد من میخوره!؟


مرمر مامان محیا
26 بهمن 91 15:41
چه دقیق تاریخاشو نوشتی......
مهتاب! شما قصد ادامه تحصیل نداری؟
راستش تا 3 ماهگی نی نی کسی به من چیزی نمیگفت.الان که دیگه داره ماه 4 تموم میشه و دیگه نی نی از آب و گل در اومده، اصرار میکنن بهم که دیگه نی نی رو بسپارم دست مادر همسری و بشینم سر درس خوندن...اصلا فکر جدا شدن از محیا دیوونه م کرده ...نمیدونم چیکار کنم.راستش دیدم از من بزرگتری و تجربه هات بیشتر.خواستم باهات مشورت کنم

این مدت به هر سه مون خیلی فشار اومد
فعلا هر کی در مورد درس باهام حرف میزنه میخوام بزنمش، شما که کتک نمیخواهی احیانا؟!
میدونم در آینده پشیمون میشم اما الان میخوام تا مدتی از درس خوندن به خاطر بچه و خودم بگذرم
میخوام از بزرگ شدنش بیشتر لذت ببرم!

مرمر مامان محیا
27 بهمن 91 15:53
هم حس هستیم



آرمو
27 بهمن 91 17:40
انشالله پسرکت همیشه سالم باشه. من خونه نیستم که تاریخ دقیق کاراش رو بدونم خیلییییییی حسرت میخورم ولی کلی فشار روم هست که کارم ر و ول نکنم. سعی میکنم همه کاراشو بنویسم اما تاریخ نمی تونم بزنم

ممنونمآ به همچنین برای شما
عزیزم حسرت نداره! یه نی نی ناز داری و حسرت میخوری؟! اینها همه بازیچست، مهم حس مادریه که بهش رسیدی، پس با حواشی و مسایل متفرقش خودتو از لذت این روزها محروم نکن

مرضيه (مهدي جان مامان)
28 بهمن 91 9:10
خدا حفظش كنه
الهي باشه اين روزهاي قشنگ براي همه كساني كه آرزوشو دارن و در انتظار فرزند هستند

ممنونم
خدا از دهنتون بشنوه!