... تا یک ساله شدنت +راه افتادن
حال ِ وصف ناشدنی ِ این روزهای مرا فقط این روزها میدانند و بس
کسی میداند آیا چگونه میشود این روزهای مرا برای ابد ثبت نمود؟!
شیرینی ِ با تو بودن را چگونه میتوان در خاطر سپرد وقتی نمیتوان حتی ذره ای از آن را بر روی کاغذ انعکاس داد؟!
....
گویی نمیشود کاری کرد...
جز اینکه
در لحظه لحظه های داشتنت چنان خود را غرق سازم که مجالی برای خشک شدن خاطرت از خاطرم باقی نماند...
از پنجشنبه 28 تیر دیگه عمو امین (شوهر خاله) رو شناختی و وقتی گفتیم "عمو کو؟"به طرفش برگشتی (تو خونواده ی ما رسمه که بچه ها به آقایونی که نسبت خاصی باهاشون ندارن و یا گفتن نسبتشون سخته عمو و به خانمهایی که این شرایطو دارن خاله میگن)
جمعه 29 تیر ماه برای ولین بار خودت از زمین بلند شدی و ایستادی بدون اینکه دسنتو برای کمک گرفتن به جایی بگیری و این کار جدیت خیلی برامون جذابیت داشت و به چشممون اومد. صبح جمعه خودم کشفش کردم و دیدم تونستی این کارو بکنی. (قبلا از زن داداشم شنیده بودم که راه رفتن بچه ها وقتی تکمیل میشه که بتونن بدون کمک خودشون از روی زمین بلند شن، و چون چند وقتی میشد که چند قدم برمیداشتی خیلی منتظر این روز بودیم، راستی بلند شدنت از روی زمین مثل وزنه بردارهاست، دو ضرب بلند میشی، اول دولا میشی رو زمین، دستهات رو میذاری رو زمین کنار پاهات و بعد در حرکت دوم دستهات رو از رو زمین برمیداری و با تلاش برای حفظ تعادلت خودتو صاف میکنی و می ایستی).
مدتیه که میدونی کارکرد شونه چیه و میکشیش به موهات.
از حدودا 30 تیر ماه بود که دیگه یاد گرفتی ایستاده دولا شی رو زمین و چیزی رو برداری و دوباره بلند شی بایستی.
با پاهات به توپ ضربه میزنی و ایستاده دنبال توپ میری جلوتر تا ضربه ی بعدی رو بهش وارد کنی.
8 مرداد بود که برای اولین بار لجبازی کردنتو دیدم، خوردنی ای که نمیدونم چی بود رو از دست من نخوردی، گذاشتمش روی زمین، خودت برداشتی و خوردیش و من کلی خندیدم به این کارت
از من یاد گرفتی که دستمال رو به دیوار بکشی و تمیزش کنی.
5مرداد بود که بعد از یه مهمونی که تو خونمون داشتیم به عموت گیر دادی که بذاره سفره پاک کنی، سرش داد میزدی که دستمالو بهت بده، اونها کلی تعجب کردن و کلی هم خندیدن.
از وسطای ماه رمضون یعنی حدودا اواخر تیر ماه شروع کردی به بهتر راه رفتن به نحوی که دیگه دوست نداشتی چهار دست و پا بری.
20 مرداد وقتی داشتیم از اصفهان برمیگشتیم داشتم بهت میگفتم "جوجو چی میگه؟ جیک جیک" (البته قبلا هم چند باری گفته بودم) دیدم گفتی "جی جی" و واقعا دلمونو آب کردی با اون مدل جی جی گفتنت.
از 15 مرداد یاد گرفتی بگی " آب " و البته گاهی هم "آف" و گاهی هم "آببه".
روز 21 ام مرداد بردیمت دکتر برای چکآپ، وقتی اومدیم تو ماشین بعد از اینکه باهات در مورد دکتر حرف زدیم و گفتیم آقای دکتر چی گفت و از این حرفها... دیدیم داری میگی "دودور" فرداش هم چند بار گفتی اما دیگه هر بار ازت خواستیم تکرار نکردی
با دیدن نی نی شروع میکنی به اشاره کردن بهش و گفتن "ننی " neni
به به رو البته جدا جدا( به، به ، به ) نه پشت سر هم و به صورت معمول ِ" به به" خودمون میگی
بابا رو هم همینطور اما مامان رو فقط تو مواقع گریه و ناراحتی
نون و پنیر و سبزی دوست داری، سبزی خیلی دوست داری به نحویکه انقدر تو دهنت میذاری تا حالت به هم میخوره، به قول مامانی کارت برعکسه ها، الان که باید سوپ و فرنی و ... بخوری نون پنیر و سبزی میخوری
عاشق آب هستی، چه خوردنش چه بازی کردن باهاش.
ماکارونی هم خیلی دوست داری.
اشاره کردنت هم خیلی نازه، با انگشت اشارت اشاره میکنی به چیزی که میخواهیش و یه جور عجیبی که نمیتونم بنویسمش یه چیزی شبیه "ein" میگی ، "این" نه، ein، البته با غلظتِ مخصوص به لهجه ی خودت
گاهی وقتا موقع بازی یا ذوق کردنت از چیزی، از خودت یه صدای عجیب و غریب که به زعم ما شبیه خندیدن ِ الکی و یا مسخره خندیدنه (مثل هه هه هه میمونه) در میاری، از اون به بعد یاد گرفتی مه وقتی میگیم "خنده الکی کن" همون جور بخندی و ما رو با این کارِت کلی بخندونی
روزانه نوشت: این روزها من همش دارم خونه رو تمیز میکنم و همش هم خونمون نامرتبه، بس که این وروجک میریزه و میپاشه، هر جا که باشم برای اینکه بتونم یه کمی به کارهام برسم مجبورم بهش اجازه بدم بریزه و بپاشه، حکایت ملانصرالدین شده کار ِ من، میذارم بریزه و بپاشه تا به کارم برسم اما غافل از اینکه بعدش دوباره باید به جمع و جور کردن ریخت و پاشهای ایشون برسم
شکرانه نوشت: خدایا به داشتنت میبالم که داشتنت جبران همه ی نداشتن های منست.