علیرضاعلیرضا، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 5 روز سن داره
امیرحسین امیرحسین ، تا این لحظه: 7 سال و 20 روز سن داره

پسرهای دوست داشتنی ما

پسر 4/5 ماهه ی من

پسرم امروز چهار ماه و نیمه شد، تازگیها وقتی کمی به پهلوی چپ یا راست خوابونده  باشمش غلت میزنه، اگه بیدار باشه تلاش میکنه دستاشو از زیر بدنش بکشه بیرون و سرش رو هم مثل قورباغه تند و تند به این ور و اونور حرکت میده، اگر هم خواب باشه در حالیکه سرش رو به یک سمت روی تشک میذاره با دو دست مخفی شده زیر بدنش به خوابش ادامه میده به همین خاطر باید مراقب باشم که تو خواب غلت نزنه و خطری پیش نیاد این روزها وقتی میخوام با قاشق مولتی ویتامین بهش بدم یا شیر (البته از نوع مادر) یا... با دستش دستم و یا قاشقو میگیره و محتوی اونو خالی میکنه روی خودش یا فرش یا مبل، منم یاد گرفتم که اول با یه دستم دوتا دستاشو مهار کنم و با  دست دیگه بهش بد...
10 دی 1391

اولین روز از اولین ماه از آخرین فصل سال 90

همیشه فصل زمستان، به ویژه اولین ماهش را دوست داشته ام به بهانه ی زیبایی برفش، یا قرار داشتن روز تولدم در آن، نمیدانم، اما از سال گذشته بهانه و علت اصلی این تعلق خاطرم  شده است گرفتن نوید آمدنت به زندگیمان در اولین روز از این فصل ...   پی نوشت: امروز با یک هفته تاخیر به خاطر سرماخوردگی، بالاخره واکسن 4 ماهگی پسری رو زدیم. با اینکه اواخر آذر ماه سال قبل از شواهد و قراین موجود کاشف به عمل اومده بودم که باید خبرایی باشه  روز اول دی ماه بود که آزمایش دادم، قرار شد عصر همسرم جواب رو بگیره، خودم خیلی استرس داشتم و ترجیح دادم این کارو به او محول کنم، با اینکه تقریبا مطمین بودم قراره مامان بشم اما هیچوقت یادم نمیره ...
2 دی 1391

اولین یلدا با پسرمون...

طولانی ترین   شب   ها مثل یلدا؛ صبحی روشن در پیش رو دارند؛ سیاهی غم هایت را؛ به روشنی شادی هایت میسپاریم ای همه ی زندگی ما ...                                                    راستی طعم و عطر هندوانه ی امسال ما با هر سال کلی فرق داره  شیرین و خوشمزه و فراموش ناشدنی ! تو پست بعدی میتونین ببینینش...   ...
30 آذر 1391

حس غریب این روزها

این روزها حال عجیبی دارم، نمیدانم چطور توصیف کنم حالم را، حسی که با دیدن زیر گلوی پسرم و شنیدن صدای گریه هایش دچارش میشوم، عجیب بارانیست، حس و حالی  است که تا به حال تجربه اش نکرده ام. انگار رسالت گریه های او در این روزها  شده است  بردن دل من به صحرای غربت گرفته ای که هنوزطنین آخرین گریه های  علی اصغر (ع)  از آن به گوش میرسد. دیدن چهره معصومش مرا ناخود آگاه  می برد به سرزمینی که در گوشه گوشه اش میتوان ردی از نگاه معصومانه طفلی بی رمق گشته از فرط تشنگی را به نظاره نشست.  این روزها من با حس و حال غریبی پسرک را شیر میدهم، سیراب میکنم، در آغوش می گیرم، می بویم و غرقه در بوسه می کنم و ......
28 آذر 1391

هفته ای پر از اولین بار

    و امروز چهار ماهه شدی عزیزکم    سه شنبه 14 آدر پسرمون  برای اولین بار سوار قطار زیرزمینی شهری شد و به  جمع متروسواران اضافه شد، از اونجا که باباییش هم با بردن وسیله شخصی در مواقع غیر ضروری شدیدا مخالفه، فکر کنم این سفر برای شروع  آموزش مترو نوردی از سنین پایین بد نبود. همون روز یه خانم کنارمون نشسته بود که کلی با نی نی صحبت کرد و پسری هم باهاش دوست شد و براش خندید، در آخر اسمشو پرسید، وقتی اسمشو گفتم با تعجب گفت“ فکر کردم دختره، پس دختر کشه ! ” و من از همون روز در حال ذوق کردنم  که بالاخره یه نفر پسر ما رو با دختر اشتباه گرفت، آخه تا خالا همه به اتفا...
25 آذر 1391

111 روزگی پسرک

پسر ما سه شنبه 14 آذر ماه، 111 روزه شد.... پنجشنبه ی هفته ی گذشته، 9 آذر ماه، باران، نوه ی عمه ی پسرمون در روزی که اتفاقا اصلا هم بارانی نبود قدم به دنیا گذاشت. تفاوت سنی باران و پسر ما دقیقا 15 هفته یا همون سه ماه و نیمه. اما پسر ما ایشالا یک سال از نظر مدرسه ای بزرگتره، چون باران پاییزیه و نیمه دومی. از روز تولد این نی نی تازه وارد هر وقت حرف از شب بیداری و زردی و مشکلات این چنینی میشد من یاد نوزادی پسرک می افتادم و ناخود اگاه کلی ذوق میکردم که اون دوره رو سپری کردیم و این روزا داریم از شیرینکاری های پسری کلی  لذت می بریم. گرچه وقتی فکر میکنم میبینم اون موقع هم کم ذوق زده نبودیم و همه ی اعضای خ...
18 آذر 1391

عیدی نی نی

  عید غدیر مبارک    امسال با اضافه شدن پسرم به جمعمان، به تعداد عیدی بگیر ها از من افزوده شد            علی رضا                   اولین عید غدیر عمرش را تجربه کرد، با این امید که  حضرت  علی (ع) از او رضا باشد   عکس   نوشته شده در 13 آبان 91  ...
12 آذر 1391

دل نوشته ای برای نی نی در 15 هفتگی

عزیزدل مادر چقدر  دیدن چهره خندانت هر روز صبح در اولین دقایق بیدارشدنت برام لذتبخشه، وقتی هنوز چشمای زیبات رو را کامل باز نکردی اما در جواب سلام من، لبخند نثارم میکنی انگار بهترین هدیه دنیا رو بهم دادن، با اینکه این روزا بهتر از قبل به پستونک عادت کردی اما چرا بازم دستای کوچولوتو به جای شیر یا پستونک میخوری؟ عروسکم نمیگی شاید دستات تمیز نباشن و خدا نکرده مریض شی؟ مامانی نمیدونی وقتی از دل درد  گریه میکنی و اشکات سرازیر میشن چقدر دل مامانو میلرزونی، یا و وقتی از شدت خواب آلودگی غر میزنی و با در آغوش گرفتن و نوازش کردنت به خواب میری چقدر منو دیوونه خودت میکنی؟! راستی موش موشکم هنوز نفهمیدم بیشتر دوست داری در چه حالتی ...
9 آذر 1391