اولین روز از اولین ماه از آخرین فصل سال 90
همیشه فصل زمستان، به ویژه اولین ماهش را دوست داشته ام
به بهانه ی زیبایی برفش،
یا قرار داشتن روز تولدم در آن،
نمیدانم،
اما از سال گذشته بهانه و علت اصلی این تعلق خاطرم شده است
گرفتن نوید آمدنت به زندگیمان در اولین روز از این فصل ...
پی نوشت: امروز با یک هفته تاخیر به خاطر سرماخوردگی، بالاخره واکسن 4 ماهگی پسری رو زدیم.
با اینکه اواخر آذر ماه سال قبل از شواهد و قراین موجود کاشف به عمل اومده بودم که باید خبرایی باشه
روز اول دی ماه بود که آزمایش دادم، قرار شد عصر همسرم جواب رو بگیره، خودم خیلی استرس داشتم و
ترجیح دادم این کارو به او محول کنم، با اینکه تقریبا مطمین بودم قراره مامان بشم اما هیچوقت یادم نمیره
وقتی همسرم شاد و هیجان زده، مجله ی نی نی به دست، اومد داخل خونه و از لابلای در با نشون
دادن عکس نی نی روی مجله گفت “مبارک باشه مامان کوچولو” (البته هنوز نمیدونم چرا تو اون لحظه من
به نظرش کوچولو اومدم و یا چرا اولین کاری که به نظرش اومده که انجام بده خریدن مجله آموزشی نی
نی بوده! )، چقدر بهت زده بودم
اصلا نمیتونستم باور کنم چه اتفاق بزرگی تو زندگیم رخ داده، تا مدتی هر دومون شوکه بودیم
از اون به بعد بود که یکی یکی بقیه اعضای خونواده ها رو از اومدن نی نی خبردارکردیم
از شنیدن این خبر همه کلی ذوق میکردن و تا آخر دی ماه فقط حاجی حافظ شیراز بود که خبردار نشده
بود
راستی تولدم رو هم نی نی تو شکم (تو مایه های نی نی تو بغل) برگزار کردیم
این همون ستدیه که نشون میداد قراره پدر و مادر بشیم!
این هم جلد روی مجله ایه که گفتم، برای یادگاری نگهش داشتم!