علیرضاعلیرضا، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 24 روز سن داره
امیرحسین امیرحسین ، تا این لحظه: 7 سال و 8 روز سن داره

پسرهای دوست داشتنی ما

گاهی خوشی گاهی غم

بیایین قبول کنیم که زنها موجودات عجیبی هستن،  گاهی از سوراخ سوزن رد می‌شن و گاهی از در دروازه رد نمی‌شن، من که هنوز خودم نمیدونم احساسات و حالات روحیم برحسب چه مدل و یا مدل های احتمالی ای  کار میکنن؟ دقیقا از چه الگویی پیروی میکنن و چه مکانیسم شیمیایی یا فیزیکی بر اون ها کنترل و احاطه داره؟ خلاصه میخوام بگم من که خودم از خودم زیاد سر در نمیارم، این شوهر بیچاره ام چطور باید حال منو بفهمه، حالا فهمیدن که خوبه، اما چطور باید بتونه من، حالاتم و نیازهام رو پیش بینی کنه؟  یک روز از یه ذره بد خلقی پسرم و یا به هم ریختن ناچیز خونه زیر و رو میشم و یه روز دیگه از انجام دادن کلی کار با همدیگه، مهمون داری و  البته...
4 دی 1392

امتحان می شویم...

شما رو نمیدونم اما من تو دوران کودکی و در گیر و دار دعواهای خواهر و برادریمان با برادرم که شش سال از من بزرگتره خیلی تجربه کردمش... دیگه تجربش نکرده بودم تا امروز...   حس عصبانیتی رو میگم که گاهی بدجور  در درونت شکل میگیره  و به اوج می رسه و میخوای به خاطر آروم شدنت  بزنی  یکیو بکشی... البته باز هم پیش اومده بود، مثل بعضی وقتها که  پسرک الکی گریه زاری کنه و نمیذاره به کارم برسم، مثلا وسط آشپزی یه دفعه گیر میده که بغلش کنم و اینکه به پام آویزون میشه و نمیذاره ظرفهای جمع شده تو سینک رو بشورم، گرچه تو اینجور مواقع اکثرا سعی میکنم آروم باشم و ترجیحا برم سراغش  و نذارم گریه کنه اما گاهی بدجوری اذیتم میکن...
9 مهر 1392

بوی ِ مهر ِ 97

پسرم نمیدونم چی شد که امروز،اول مهر یه دفعه ذهنم رفت به روزی که ایشالا قراره بری کلاس اول،یعنی مهر97 . امروز میخوام یه کم برات حرف بزنم، میخوام برات از درس و مشق و مدرسه رفتن و زندگی حرف بزنم.    عزیز دلم ماه ِ مهر ماه ِ شروع مدرسه و فصل آغاز علم آموزیه، و کلاس اول رفتنت شروع این راه طولانی اما لذتبخشه که براش هیچ نهایتی هم وجود نداره و تا آخر عمر باید ایشالا در پی یاد گرفتن و علم آموزی باشی. پاییز با این ماه شروع میشه و از این به بعد اگه اهل کتاب و مطالعه باشی که حتما خواهی بود مطمئنا همیشه آغاز این فصل که همراهه با آغاز فصل مدرسه برات یه کوله بار پر از  حس خوب و ناب میاره.   عزیز  ِ دلم مدرسه جای...
1 مهر 1392

مثبت اندیشی های ِ یک مادر

من یک مادر مثبت اندیشم ...   - پسرکم خیلی خوش غذا نیست اما با خوردن یکی دو لقمه از هر غذایی با خودم میگم "خب خوبه همینقدر رو خورد، برای معده ی کوچیک این بچه همین هم خوبه "   - موقع ظرف شستن باید با انواع و اقسام ظروف آشپزخونه و وسایل بازی سرگرمش کنم و باز بعد از مدتی از هر جای خونه که باشه میاد و میاد به پاهام میچسبه و شروع میکنه به غر زدن، اون موقع است که با خودم میگم "حالا خوبه خودش میاد پیشم بعد گریه میکنه، نه اینکه گریه کنه تا من برم پیشش! "   - خوابش که میگیره فقط باید با خوردن شیر به خواب بره با خودم فکر میکنم"اگه قرار بود برای به خواب رفتنش کلی راهش ببرم و تکونش بدم چی میشد؟ "   - بیشتر از اینکه...
24 شهريور 1392

کاش نصیب ِ هیچ مادری نشه ...

صبح ِ سه شنبه 29 مرداد همراه همسرم رفتیم آزمایشگاه تا تست مربوط به چکاپ یک سالگی پسری رو انجام بدیم، از من اصرار که حتما به آزمایشگاه معتبر و در عین حال شلوغی که میشناختیم بریم و از همسرم انکار، نظرش این بود که هر آزمایشگاهی بریم خیلی فرق نداره و مهم اینه که زیاد معطل نشیم تا بچه اذیت نشه، خلاصه من برنده شدم و قرار شد بریم آزمایشگاهی که من قبولش دارم، (حالا کسی ندونه فکر میکنه من یه دکتری چیزی هستم ). رفتن به اون آزمایشگاه همان و در اومدن اشکمون هم همان، اشک رو جدی گفتما،  اشک ِ من واقعا در اومد بخش نمونه گیری کودکان تو این آزمایشگاه کاملا مجزاست، اولش خوشحال شدیم که خب چقدر خوب، خیالمون راحته که کاملا تخصصیه کارشون و از این حرفها،...
4 شهريور 1392

معجزه ی خواب

من از بچگی عادتم بوده که شبها زود بخوابم، یادم نیست و بقیه هم یادشون نمیاد که مثلا چه ساعتی میخوابیدم که معروف شدم به خوابالو بودن اما بیشتر اقوام یه خاطره ای از مهمونی رفتن ما به خونشون و اینکه به طور عمودی  وارد خونشون شدم و به طور نیمه افقی - عمودی (خواب و بیدار) از خونشون رفتم بیرون به یاد دارن و گهگاهی با تعریف کردن یکی از اونا بنا به موقعیت منو کلی خجالت میدن،  بخش جالب خوابیدنهای من این بوده که بعد از مدت کمی که از رسیدنمون به خونه ی اون قوم و خویش میگذشته من آروم آروم و بدون اینکه کسی بفهمه میرفتم به دنج ترین محل تو اون خونه و کنج اتاق یا کنار دیوار رو برا خوابیدنم انتخاب میکردم تا در حد امکان کمتر تو معرض دید باشم و به عق...
31 ارديبهشت 1392

نمایشگاه بهاره با یک سبد خاطره

عزیز دلم، نمایشگاه بهاره نیز برای ما یادآور رورزهاییست که آمدنت را به انتظار نشسته بودیم   سال قبل، استارت اولیه ی خریدلباسهای پسرم در نمایشگاه بهاره زده شد، البته از مدتها قبل هم خودم هم مامانم یه خورده لباسهایی  خریده بودیم اما در اصل 14 اسفند ماه بود که بعد از مشخص شدن تقریبی جنسیت نی نی همگی رفتیم  ارم. روز خوبی بود، کلی از دیدن و خریدن لباسها به خصوص دخترانه هاشان ذوق کردیم، تعدادی هم دخترانه خریدیم به بهانه ی اینکه هنوز قطعی نمیدونیم نی نی دختره یا پسر همسر و پدرم پا به پای ما اومدن و کمکون بودن، با اینکه هر دوشون زیاد حوصله ی خرید های طولانی خانمها رو ندارن اون روز به خاطر گل ِ روی پسر نیومدمون خیلی ما رو خجا...
12 اسفند 1391

تو دنیا کیو از همه بیشتر دوست داری؟ (قسمت اول)

یه جایی به گوشم رسید که یه تازه مادری به کوچولوش  میگفت: " من عاشقتم، اگه بفهمم بعدها، بیشتر از من فرد دیگه ای رو دوست داری، از غصه دق میکنم" این جمله براتون آشنا بود یا نه؟  بارها و بارها جملاتی با این مضمون به ذهن من هم رسیده اما باهمون سرعت  که اومدن، از ذهنم محوشون کردم، میدونین چرا؟ به این دلیل که نتونستم باور کنم به همون اندازه که من تا آخر عمر عاشق این جوجو  میمونم اون هم میمونه و یا میتونه که بمونه... بقیه در ادامه ی مطلب شما رو نمیدونم اما من از همسرم اون هم اوایل زندگی پرسیده ام که کیو تو دنیا از همه بیشتر دوست داری؟  بعد از کلی اصرار و فلسفه بافی و سفسطه کردن من، گفت منو بیشتر ازهمه دوست داره .......
11 بهمن 1391