کاش نصیب ِ هیچ مادری نشه ...
صبح ِ سه شنبه 29 مرداد همراه همسرم رفتیم آزمایشگاه تا تست مربوط به چکاپ یک سالگی پسری رو انجام بدیم، از من اصرار که حتما به آزمایشگاه معتبر و در عین حال شلوغی که میشناختیم بریم و از همسرم انکار، نظرش این بود که هر آزمایشگاهی بریم خیلی فرق نداره و مهم اینه که زیاد معطل نشیم تا بچه اذیت نشه، خلاصه من برنده شدم و قرار شد بریم آزمایشگاهی که من قبولش دارم، (حالا کسی ندونه فکر میکنه من یه دکتری چیزی هستم).
رفتن به اون آزمایشگاه همان و در اومدن اشکمون هم همان، اشک رو جدی گفتما، اشک ِ من واقعا در اومد
بخش نمونه گیری کودکان تو این آزمایشگاه کاملا مجزاست، اولش خوشحال شدیم که خب چقدر خوب، خیالمون راحته که کاملا تخصصیه کارشون و از این حرفها، بعد از اینکه کلی معطل شدیم و شاهد نمونه گیری بچه های مختلف با سن وسالهای مختلف و لابد امراض مختلف شدیم و هی جلوی گریمونو گرفتیم و هی به روی خودمون نیاوردیم و با اون احوال تازه دنبال این وروجک هم میدویدیم و به زور تو بغلمون نگهش میداشتیم و خودمونو کنترل میکردیم تازه اونجا بود که من به خودم لعنت فرستادم که چرا به حرف همسرم (مثل همیشه) گوش ندادم و نرفتم همون مرکز خلوت نزدیک خونه؟!
موقع گرفتن خون، پسرکم کلی گریه کرد، آخه یه سرنگ خیلی بزرگ ازش خون گرفتن و کلی طول کشید، به جاش اونم تا خونگیری تموم نشد گریش رو تموم نکرد، جالب اینه که تو اون مدت بهش میگفتم عزیزم الان تموم میشه و بهت بادکنک میده این خانم، (اونجا کلی بادکنک رنگی بود برای بچه ها) اما وقتی کارمون تموم شد انقدر هول شده بودم از گریه هاش که خودم تندی اومدم بیرون و یادمون رفت و یادشون رفت که بهش بادکنک بدن، بعدش کلی عذاب وجدان گرفتم که بهش قول دادم و یادم رفت و اون هم که زبون نداشته بگه پس چی شد این بادکنک؟
موقع نمونه گیری من دستهای پسرکو گرفتم اما باید میذاشتم پدرش این کار و بکنه چون من و یه خانم پرستار دیگه غیر از پرستاری که خون میگرفت دوتایی باهم زورمون نمیرسید جلوی حرکت دست و پای پسرک پهلوونمو بگیریم و خانمه گفت ماشالا چه زوری هم داره پسرتون؟!
دعا نوشت: فقط میتونم بگم خدا نصیب هیچ مادری نکنه دیدن ِ بیماری بچش رو، بی حالی و سر حال نبودنش رو، گریه ی بچش رو از ترسیدن از نمونه گیری، التماس جگرگوشش برای بغل کردنش و بردنش از محیط آزمایشگاه و یا بیمارستان، دستهای سوراخ سوراخ شده و ورم کرده و سیاه شده اش رو، بی رمقی چشمهای زیبای طفل معصومش رو، پیدا نشدن رگ و تلاش دوباره برای خون گرفتن و ضجه های دوباره فرزندش رو و ....
پی نوشت 1: اینهایی که از خدا خواستم نصیب هیچ مادر ی نشه فقط و فقط مشاهداتی بودن از وضعیت ناراحت کننده یه بچه بیمار همراه مادر و پدرش که اون روز صبح تو آزمایشگاه باعث سرازیر شدن سیل اشکهام شدن، حالا سوال من از خودم و از خدای خودم اینه که وقتی حال من از دیدن اونها اونطوری شد اون مادر با تجربه ی تمام این تلخی ها و سختیها در مورد فرزند خودش واقعا چه میکشه؟
پی نوشت 2: بر خلاف تصورم از سختی انجام آزمایش ادرار برای پسرم، در کمترین زمان ممکن و البته در فضای حمام، موفق به گرفتن نمونه اش شدم و در کوتاهترین زمان ممکن به آزمایشگاه رسوندمش
پی نوشت 3: واکسن یک سالگی پسرک هم دیروز و بعد از حدود 9 روز تاخیر (به خاطر آبریزش بینی مختصری که داشت و همینطور سفرمون) زده شد. موقع زدن واکسن اصلا گریه نکرد، البته مامانم حواسش رو به دیدن عکس داخل کیف خودش گرم کرد، اما من انتظار داشتم حداقل از تماس نوک سوزن یه گریه کوتاهی بکنه که خوشبختانه اون رو هم نداشت، انگار این واکسن یک سالگی کلا واکسن بی دردسر و راحتیه، هم برا بچه ها هم برا مامانها، فقط بهم گفتن ممکنه جاش باد کنه و یا جوش های قرمز رو بدنشون بزنه که اگر اینطور شد ببرمش درمانگاه و نشون بدم.