امتحان می شویم...
شما رو نمیدونم اما من تو دوران کودکی و در گیر و دار دعواهای خواهر و برادریمان با برادرم که شش سال از من بزرگتره خیلی تجربه کردمش...
دیگه تجربش نکرده بودم تا امروز...
حس عصبانیتی رو میگم که گاهی بدجور در درونت شکل میگیره و به اوج می رسه و میخوای به خاطر آروم شدنت بزنی یکیو بکشی...
البته باز هم پیش اومده بود، مثل بعضی وقتها که پسرک الکی گریه زاری کنه و نمیذاره به کارم برسم، مثلا وسط آشپزی یه دفعه گیر میده که بغلش کنم و اینکه به پام آویزون میشه و نمیذاره ظرفهای جمع شده تو سینک رو بشورم، گرچه تو اینجور مواقع اکثرا سعی میکنم آروم باشم و ترجیحا برم سراغش و نذارم گریه کنه اما گاهی بدجوری اذیتم میکنه این کارش، و نمونش امروزه که بعد از بیدار شدنش از خواب، ساعت 11 خوابید تا 12، نذاشت به آشپزیم برسم و انقدر گریه کرد و اشک ریخت که نگو و نپرس، هر چی بغلش هم میکردم باز ادامه میداد، دلم از این میسوخت که الکی هم گریه میکنه، یه جور که انگار کتک خورده باشه، خیلی خودمو نگهداشتم که نزنم به یه جاییش(مثلا پشتش) و یا نیشگونش نگیرم، بعدش که کارم تموم شد و بدون استرس نشستم کنارش آروم آروم شد و انگار نه انگار، با خودم گفتم ببین تو رو خدا فقط وظیفه داشت خونمو به جوش بیاره و بعدش بشینه سر جاش، این شد که یادم اومد شاید هم وظیفه اش امتحان نمودن من بوده.
و الان در پوست خودم نمیگنجم که از این امتحان سربلند بیرون اومدم
*البته باور نکنین که تا حالا از دستم در نرفته و گوشه ی دستم به گوشه ای از بدنش برخورد نکرده و دردش نیومده اما میخوام از این به بعد با خودم کار کنم که اصلا این حالت تکرار نشه حتی یک بار و حتی در سختترین شرایط.