مثبت اندیشی های ِ یک مادر
من یک مادر مثبت اندیشم ...
- پسرکم خیلی خوش غذا نیست اما با خوردن یکی دو لقمه از هر غذایی با خودم میگم
"خب خوبه همینقدر رو خورد، برای معده ی کوچیک این بچه همین هم خوبه"
- موقع ظرف شستن باید با انواع و اقسام ظروف آشپزخونه و وسایل بازی سرگرمش کنم و باز بعد از مدتی از هر جای خونه که باشه میاد و میاد به پاهام میچسبه و شروع میکنه به غر زدن، اون موقع است که با خودم میگم
"حالا خوبه خودش میاد پیشم بعد گریه میکنه، نه اینکه گریه کنه تا من برم پیشش!"
- خوابش که میگیره فقط باید با خوردن شیر به خواب بره با خودم فکر میکنم"اگه قرار بود برای به خواب رفتنش کلی راهش ببرم و تکونش بدم چی میشد؟"
- بیشتر از اینکه با اسباب بازیهاش بازی کنه دوست داره اسباب و وسایل خونه و کمدها و کشوها رو بریزه بیرون و ریخت و پاش راه بندازه، به خودم دلداری میدم که " به جاش تو اون مدت میتونم به یه کاری برسم" صرفنظر از اینکه بعد از اتمام کارم باید به جمع و جور کردن خرابکاریهای پسری بپردازم
- شبها تو خواب بارها برای خوردن شیر بلند میشه و من با خودم میگم " خوبه بعد از شیر خوردنش دوباره میخوابه، خوبه یه دفعه بیخوابی به سرش نمیزنه و قاطی نمیکنه شب و روز رو و بلند نمیشه برای بازی و شیطنت"
- خونمون همیشه نامرتبه و پر از اسباب بازی های این بچه اما خودمو میزنم به بی خیالی و میگم ...
نه نمیتونم بی خیال باشم و هیچی هم نمیتونم بگم به خودم، آخه... کلی ناراحتم که هر کار میکنم باز هم کلی کار ِ انجام نداده دارم اما... خوشحالم که همسرم و خونواده هامون میفهمن و میدونن و به من هم دلداری میدن که غصه ی کارهاتو نخور، بزرگ کردن بچه کار مهمتریه.
من یک مادر ِ مثبت اندیشم، مگه نه؟
همه ی مامانها همینطورن، مگه نه؟
باید باشن، مگه نه؟