علیرضاعلیرضا، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 24 روز سن داره
امیرحسین امیرحسین ، تا این لحظه: 7 سال و 8 روز سن داره

پسرهای دوست داشتنی ما

راز خوشبختی زنان

پسرم پسر عزیزم شاید در هیچ جای دنیا و از هیچکس نشنوی این حرفها رو، اما من، در چند قدمی این روزهایت به تو خواهم گفت که :   نه پول، نه خونه، نه ماشین و  نه جواهر آلات، نه علم و تحصیلات، نه شغل عالی و  نه موقعیت بالای اجتماعی، نه زیبایی ظاهری، نه خوش هیکل بودن و نه شیک پوشی،   هیچکدومشون به خودی خود نمیتونن به اندازه ی یک لحظه "از ته قلب درک شدن و فهمیده شدن " توسط یک مرد برای همسرش لذتبخش باشه و اونو به عرش اعلی ببره،    حتی اگر اون لحظه پر باشه از اشک و گریه، پسرم بدون که گریه برای یک زن اجتناب ناپذیره، یک زن گاهی گریه میکنه نه از سر ناخوشبختیش، بلکه از سر رسیدن به آغوش خوشبخت...
19 اسفند 1392

انگار همیشه بوده ای با من!

اوایل که تازه عقد کرده بودیم خیلی پیش می اومد که وقتی می خواستم از خاطرات خانوادگی یا خاطرات شخصیم برای همسرم و یا بقیه تعریف کنم به طور عجیبی انگار ذهنم اون خاطره یا رویداد رو با حضور همسرم در اون  بازسازی می کرد، یعنی با اینکه از نظر تاریخ اون اتفاق یا ماجرا، مطمینا همسرم اون موقع هنوز همسرم نشده بوده اما وقتی میون خاطراتم پرسه می زدم همیشه حضور پررنگ اون رو هم (به اشتباه) به یاد می آوردم، نمی دونم شاید این حس برای شما هم پیش اومده باشه... به هر حال این موضوع همچنان ادامه داشت تا اینکه پسرمون به جمعمون اضافه شد... و همون تجربه ی جالب و عجیب حضور ذهنی اون فردی که هنوز نمیشناختمش حالا در مورد پسرکمون هم داره برام تکرار میشه. البته...
16 اسفند 1392

*Put yourself in my shoes

پسرک عزیزم حالا که این روزها یکی از سرگرمی هایت شده است پا کردن تو کفش من و پدرت ... حالا که این روزها  با علاقه و شوق، پاهای کوچیکت را به هر زحمتی که شده تو کفشهامون می کنی... حالا که این روزها حتی وقتی کفشهای خودت بر پاهایت هست نیز سعی در پوشیدن کفشهای ما داری... حالا که با کفشهای بزرگتر از اندازه ات به هرشکل که شده قدم بر می داری و گاهی  با دو جفت کفش بر پاهایت چنان می دوی که هر لحظه ترس از افتادنت را داریم اما خودت با هر قدم انگار احساس بزرگی می کنی...                             &nb...
28 بهمن 1392

قله ی ِ صبر

برای هرچیزی تو این دنیا یه حداقل و حداکثری وجود داره، صرفنظر از حداقل ِ موجود برای هرواقعیت و موجودیتی،  هرچیزی یک قله ای داره،  شادی، غم، رضایت، نارضایتی، خشم و دربرابرش کظم غیظ یا به قولی صبر ... همه دارای یک اوج و فرودی هستند. وقتی مریضی پسرکت از دیشب با تب شروع شده و امروز هم با بد اخلاقیها و غرغر کردن هاش ادامه داره و هر آن می خواهی از دستش فریاد بکشی اما نمی توانی، می خواهی به گریه هایش با بد اخلاقی جواب بدهی اما دلت نمی آید، می خواهی به تقاضایش برای بغل شدن جواب رد بدهی اما دلت برایش می سوزد... آن موقع است که به خودت می گویی... یادت باشد در هر صفتی اگر به قله اش نرسی یعنی به دره و دامنه اش اکتفا کرده ای، هرقدر هم که ...
22 بهمن 1392

وابسته به شیر تویی یا من؟

از دوشنبه یه تغییراتی در روند شیر خوردن پسری دادم که خدا رو شکر تا الان موفقیت آمیز بوده،   فقط موقع خوابیدناش بهش شیر میدم، چند روز بود خیلی زیاد شیر می خورد، یعنی تند تند یاد شیر خوردن میفتاد، انگار براش شده بود یه عادت تا یک وعده غذایی، اول برای منع کردنش از شیر خوردن بهش گفتم که "زخم شده"، و  نشونش دادم  در حالی که قبلش بهشون چسب زده بودم، خودش عقب کشید و دیگه چیزی نگفت، البته گاهی بهونه میگرفت اما حواسشو پرت می کردم و میگفتم شیر فقط موقع خواب، نکته مهم اینه که باید جلوی بهانه گیریهاشونو با غذا و خوراکی گرفت، اول از همه اینکه باید به عنوان جایگزین شیر مادر  بهشون  شیر پاستوریزه داد، اونم تو شیشه شی...
18 بهمن 1392

چون بید در برابر باد

یادمه که یکی از جملات طلایی همسرم به من در اون روزهای اول آشناییمون این بود که : "مثل درخت بید منعطف باش اگر نه در برابر کوچکترین وزش  بادی خواهی شکست" این روزها بیشتر از همیشه و اون هم به خاطر وجود پسری که در حال بزرگ شدن خودش و ایضا بزرگ کردن منه  دارم خودمو با هر اتفاق خواسته و ناخواسته و با هر تغییر برنامه ای خیلی خوب وفق میدم و در کنارش برای تسلی دادن به خودم مدام در حال  یادآوری کردن این مطلبم که اگر میخواهی نشکنی "چون بید باش در برابر باد"    شاید یک مثال برای یکی از  موقعیتهایی که خیلی خوب میشه مفهوم این "بید" بودن رو فهمید وقتیه که میخواهی پسرک رو بعد از اجابت مزاج بشوری اما سر از حمام در می...
24 دی 1392

ببخش که...

ببخش که گاهی اوقات یک چیزی میگی و ما نمیفهمیم چی گفتی و دوباره میپرسیم و دوباره همونو تکرار میکنی و دوباره نمیفهمیم و با ناامیدی به تکنیک پرت نمودن حواست متوسل میشویم اما تو با نگاهی پر از امید و انرژی یک بار دیگه همون کلمه ی آشنا برای خودت اما غریب برای ما رو تلفظ میکنی بلکه بتونی این بار منظورتو بهمون بفهمونی اما حیف که اون چه با دهان و زبان کوچکت تولید میشه  فرسنگها از ما و ذهن ما و زبان ما فاصله داره، چه بد حالیه اون موقع که امیدت نا امید میشه پسرکم، چه عذاب وجدانی میاد سراغ آدم وقتی یه سری از حرفهاتو نمیفهمم عزیزکم ، کاش زودتر واژه هاتو با ما یکسان سازی کنی عشق  ِکوچکم،   امیدوارم امیدت هیچوقت از اونی که بی...
23 دی 1392

دوست ترت دارم

عزیزکم نمی دانی چقدر دوست ترت دارم وقتی، وقتی در آشپزخانه مشغول آشپزی هستم اما بر خلاف بیشتر اوقات روزهای اخیر به پر و پاهایم که نمی پیچی هیچ، بلکه  با یک عدد رول خالی ِ کاغذ آلومینیوم که احتمالا در ذهنت عصا میدانی اش برای مدتی نه چندان کوتاه (البته از نظر من ِ مادر ِ خوش بین) در میان پذیرایی که مطمئنا آن را نیز به کمک قوه جادویی ٍِ خیال پردازی ات  زمین چمن یا میدان دو میدانی فرض نموده ای دور می زنی و دور می زنی و همزمان آواز شاد ِ کودکانه سر می دهی. گاهی "دو دو دو " میگویی، گاهی "دو دی دو دی " و گاهی "بابا  بابا" و تو چه می دانی حال مرا وقتی در دستانت  پرچم کوچک سه رنگ ایرانمان (که در میان اسباب بازیهایت جا خ...
17 دی 1392

لبخند تو خلاصه خوبیهاست*

                                        برای یک مادر چه چیز زیباتر از لبخند کودکش خواهد بود؟   چه چیز زیباتر از اینکه پس از شاهد بودن مدتی بی قراری ،کلی سعی و تلاش و تولید تعداد زیادی حروف بی در و پیکر از سوی  کودکت که برای فهماندن منظورش نثارت می کند  بتوانی در کمترین فرصت ممکن به هدف بزنی و شیء و یا خوردنی مورد نظرش را به او تقدیم کنی و در آخر با لبخندِ از سر رضایتش _ که مهر تاییدِیست بر  درست فهمیدن  ِ نیتش_ روبه رو شوی،     * شعری از قی...
8 دی 1392