ببخش که...
ببخش که گاهی اوقات یک چیزی میگی و ما نمیفهمیم چی گفتی و دوباره میپرسیم و دوباره همونو تکرار میکنی و دوباره نمیفهمیم و با ناامیدی به تکنیک پرت نمودن حواست متوسل میشویم اما تو با نگاهی پر از امید و انرژی یک بار دیگه همون کلمه ی آشنا برای خودت اما غریب برای ما رو تلفظ میکنی بلکه بتونی این بار منظورتو بهمون بفهمونی اما حیف که اون چه با دهان و زبان کوچکت تولید میشه فرسنگها از ما و ذهن ما و زبان ما فاصله داره،
چه بد حالیه اون موقع که امیدت نا امید میشه پسرکم،
چه عذاب وجدانی میاد سراغ آدم وقتی یه سری از حرفهاتو نمیفهمم عزیزکم ،
کاش زودتر واژه هاتو با ما یکسان سازی کنی عشق ِکوچکم،
امیدوارم امیدت هیچوقت از اونی که بیشتر از من دوستت داره، اونی که از رگ گردن بهت نزدیکتره قطع نشه.
پی نوشت1:این اتفاق همین دیروز افتاد، نگین "تو دیگه چقدر لوسی ؟!"، واقعا یه حال بدی بود، تو چهرش حالت التماس بود برای فهموندن حرفش اما من چطور در حال رانندگی و با وجود این همه موضوعی که میتونن سوژه ای باشن برای ذهن پسرک میتونستم منظورشو بفهمم؟!
پی نوشت2:به عنوان پست ایراد نگیرین لطفا، خودم میدونم خیلی فانتزی و متریالیستیه...