انگار همیشه بوده ای با من!
اوایل که تازه عقد کرده بودیم خیلی پیش می اومد که وقتی می خواستم از خاطرات خانوادگی یا خاطرات شخصیم برای همسرم و یا بقیه تعریف کنم به طور عجیبی انگار ذهنم اون خاطره یا رویداد رو با حضور همسرم در اون بازسازی می کرد، یعنی با اینکه از نظر تاریخ اون اتفاق یا ماجرا، مطمینا همسرم اون موقع هنوز همسرم نشده بوده اما وقتی میون خاطراتم پرسه می زدم همیشه حضور پررنگ اون رو هم (به اشتباه) به یاد می آوردم، نمی دونم شاید این حس برای شما هم پیش اومده باشه...
به هر حال این موضوع همچنان ادامه داشت تا اینکه پسرمون به جمعمون اضافه شد...
و همون تجربه ی جالب و عجیب حضور ذهنی اون فردی که هنوز نمیشناختمش حالا در مورد پسرکمون هم داره برام تکرار میشه.
البته فرقش با مورد همسرم اینه که قبل از آشنایی من و ایشون بالاخره همچین فردی تو دنیا بوده اما پسرکمون واقعا قبل از اومدنش بین ما تو این دنیا نبوده...
خلاصه هر چی که هست این ماجرا خیلی برام تامل برانگیز و جذابه، گاهی پیش اومده که به روزهایی خیلی قبل تر از سه نفره شدنمون فکر میکنم اما به هیچ وجه قادر به جداسازی هویت فردی به نام پسرمون از وجود خودم و همسرم نیستم،
انگار یه نیروی درونی میخواد وجود پسرمون رو در اعماق تمام خاطرات بدون حضورش تزریق کنه،
در ضمن من هم در مورد همسرم و هم در مورد پسرم اینطوریم که اصلا نمیتونم نبودنشون رو-یعنی برگشت به عقب و انتخاب راهی بدون داشتن اونها رو- حتی برای لحظه ای تصور کنم. حالا فکر نکنین همسرم گل بی خاره و پسرم هم هیچوقت با اذیتها و ملامتهایی که برام به بار میاره منو به هم نمی ریزه، نه، اتفاقا از این نظر اصلا شرایط ایده آلی هم ندارم که در اثر اون باشه این حالتم.
اما خدا رو شکر می کنم از داشتن این حس که انگار همیشه با من بوده اند این دو نفری که تا 10 سال پیش همچین روزی هیچکدومشون رو نه دیده بودم و نه می شناختم، دو نفری که حالا شده اند دو مرد ِزندگی من.