بازی، بازی، زندگی
بچه ها را دوست دارم چون با خاک بازی میکنند و این نشانه این است که به دنیا دل نبسته اند.
غذا میخورن همراه ِ بازی کردن، بهتر بگم همراه ِ بازی غذا هم میخورن،
بدمزه ترین دارو رو با بازی میشه راحت به خوردشون داد،
خوابشون میاد اما باید با بازی بخوابن، بهتر بگم باید میون بازی خوابشون کرد و یا با نی نی و اسباب بازیهاشون و یا اینکه انقدر با بازی خسته بشن که دیگه نتونن بیدار بمونن،
میخواهیم که بهشون جمع کردن وسایلشون و مرتب کردن خونه رو یاد بدیم اما اونها این کار رو هم به بازی میگیرن، بهتر بگم تو بازیشون وسایل رو جمع میکنن و خونه رو مرتب میکنن اما چون این کار رو یه بازی میدونن دوباره روز از نو روزی از نو، همه ی اونها رو که جمع کرده بودن دوباره پهن میکنن،
چیزی از دستشون میفته زمین، برمیداری و بهشون میدی، اما اونها اینو بازی میدونن، دوباره میندازن، دوباره بهشون میدی و میگی دیگه نندازیا، اما این برای اونها بازیه پس زیاد نباید سخت بگیریم،
پی نوشت: این پست رو خیلی وقت قبل میخواستم بنویسم، اون موقع موارد بیشتری از مثالهای مربوط به به بازی گرفتن همه چیز توسط بچه ها تو ذهنم بود که متاسفانه الان به همین چند تا محدود شده.