سه داستانک
*معمولا صبحها موقع نماز خوندن ما زمان ِ سبک شدن خواب پسری و بالتبع شیر نوش جان کردنشونه (از روز اول تولد همون حول و حوش 5 و 6 برای شیر بیدار میشد، نزدیکای ساعت تولدش)، بیشتر اوقات اول همسرم بلند میشه تا اگر بر اثر سر و صدا پسری بیدار شد من کنار پسری باشم و تندی بهش شیر بدم(یا به قولی سریع دهنشو با شیر ببندم)، برخی روزها که شب زودتر خوابیده باشه و یا ما دیرتر برای نماز بیدار شده باشیم با اینکه همسرم دزدانه در رو باز و بسته میکنه و کلا سایلنت کاراشو میکنه یک دفعه میبینیم که پسری خیلی شیک و بی سر و صدا همونطور که دراز کشیده تو جاش، سرشو کمی میاره بالا و با یک خنده ملیح و با حالتی خشنود از گرفتن دزدمون به من نگاه میکنه و بعد سرشو میچرخونه به طرف باباش و انگار که یک کشف بزرگی کرده باشه میگه "بابا" (البته شک ندارم که باباش یک کشف بزرگه که فقط از عهده خودم بر میومده).
*نمیدونم براتون گفتم یانه، تازگیها موقعی که میخواد شیر بخوره باید برقها رو خاموش کنه، و همینطور تی وی رو و اگر احیانا در نزدیکیهامون دری هم باز باشه باید حتما اونو ببنده (در اتاق)، گفت تی وی رو خاموش کنم و من گفتم نه بذار روشن باشه، خودش دست به کار شد، دکمه های دستگاه دیجیتال رو فشار داد و اومد پیشم، به این گمان که تی وی خاموش شده، اما فقط کانالش عوض شده بود، دوباره برگشت، و دوباره فقط تونست کانال رو عوض کنه، تا به سمت من برمیگشت صدای تی وی در میومد و میفهمید هنوز روشنه( آخه با تغییر کانال چند ثانیه ای طول میکشه تا صدای تی وی دوباره در بیاد)، سه چهار باری این کار رو تکرار کرد تا بالاخره آخرش خودش بیخیال شد و اومد گرفت خوابید تا شیرشو بخوره.
*دیدم داره میگه"da da da"، اولش نفهمیدم چی میگه، اومد تو آشپزخونه و بهش اشاره کرد، دستمال میخواست، دیدم دوید و رفت همونجایی که نشسته بود و با دستمال زمینو تمیز کرد، تا رسیدم اثری از خرابکاریش نمونده بود (لطفا نپرسید چی رو رو چی ریخته بود).
پی نوشت: داستانکهای 2 و 3 مربوط میشه به چهارشنبه 27 آذر ماه.