خاطره ی 91/5/25
این هم خاطره ی من از بهترین و مهمترین روز زندگیم
هرچند به نظرم، نه من، نه هیچ مادر دیگه ای هیچوقت نمیتونیم احساساتی رو که در لحظات و روزهای اول تجربه کردیم عینا و بدون کم و کاستی برای دیگران تعریف کنیم و یا از اونها بنویسیم
سه شنبه عصر یعنی روز قبل از زایمانم بعد از اتمام کارها و آماده شدن و خداحافظی از خانه، با همسرم رفتیم منزل خواهرشون برای خداحافظی، (پدر و مادر همسرم تهران نبودند) وانجام کمی خرید باقیمانده. اون روز همسرم به یمن آمدن پسریمون، سه عدد بامبو خریده بود و تهیه ی گلدان مناسب برای اونها هم این دمِ رفتنی به کارهامون اضافه شد. افطار خانه ی پدرم بودیم و قرار شد شب هم همونجا بمونیم، چون صبح ساعت 4 باید بیمارستان میبودیم. هیچوقت فراموش نمیکنم اون شبو، هردومون پر از هیجان و استرس بودیم و خوابمون نمیبرد، دقیقا حال ِ شبهای قبل از سفر اونم سفرهای مهم مثل کربلا و مکه رو داشتیم، نیم ساعت بیشتر نخوابیدم، همسرم زودتر از من خوابش برد.سحر که شد بقیه سحری خوردند و من از پدرم خداحافظی کردم وساعت 3 نیمه شب بود که به اتفاق مادر، همسر و خواهرم عازم بیمارستان شدیم. در اتوبان از ذوق بالایی که مارو فرا گرفته بود خروجی رو اشتباه رفتیم و کلی نگران دیر رسیدنمون شدیم اما 4 بیمارستان بودیم. بعد از گرفتن یک تک امضا از بنده، من و مامان و خواهرم به دستور تنها کارمندی که تو حسابداری نشسته بود رفتیم بلوک زایمان و همسرم مشغول انجام کارهای اداری بستری شد. باورتون نمیشه اما باید بگم آخرین دیدار من و همسریم قبل از عمل همونجا بود. من چه میدونستم چی پیش میاد اخه بعدش!؟
بلوک زایمان کاملا خلوت و تاریک بود، ما هم سه نفری سرخوش و شادمان درها رو یکی پس از دیگری باز میکردیم ومیرفتیم داخل تا رسیدیم به جایی که دیگه باید یکیو صدا میکردیم بیاد و به دادمون برسه، ناگهان خانمی اومد بیرون و گفت چرا بدون زنگ زدن تا اونجا اومدیم!؟ من گفتم خب چیکار کنیم تاریک بود و زنگ رو ندیدیم، خانومه چشمتون روز بد نبینه خیلی عصبی بود، فکر کنم از اینکه صبح به اون زودی باید به کارمون میرسید ناراحت بود.
خلاصه مامان و خواهریم رفتند بیرون و من هم غافل از اینکه اون موقع اخرین دیدار قبل از عملم با اونها بوده رفتم داخل.
به سمت اتاقی راهنماییم کردند برای تعویض لباس و بعد فشارم رو گرفتند و صدای قلب بچه رو چک کردند وبرایم آنژیو وصل کردند( میترسیدم از سوند که خداروشکر برام وصل نکردن و خودمم نمیدونم چرا لازم نبوده؟!). موقع وصل آنژیو از دستم کلی خون اومد و خانوم بد اخلاقه به جای همدردی و اظهار ناراحتی تازه غرغر هم میکرد.
ازش خیلی ناراحت شدم اما به خاطر پسرم تحملش کردم و انگار یه آرامش درونی منو از عصبانی و ناراحت شدن تو اون شرایط استرس زا حفظ کرده بود.
تو اتاق انتظارعمل ( اتاقی با تختهایی برای استراحت و انتظار برای نوبت زایمان) بعد از خوابیدن من دو خانوم دیگه هم اومدن، یکیشون که بچه ی سومشو قرار بود به دنیا بیاره خیلی ریلکس و شاد بود و کلی به ما روحیه میداد. البته من ظاهرا خوب و خوش بودم اما بالاخره استرس هم داشتم، از نرسی که اونجا بود خواهش کردم که بذاره برم بیرون و یه خداحافظی ساده با مامان و خواهرم بکنم که رفت پرسید و اومد گفت طبق مقررات اجازه ندارن که بهم اجازه بدن.
نماز صبح رو بعد از کلی یادآوری به نرس برای آوردن مهر و بعد از اینکه صدام کرده بودن برای رفتن به اتاق عمل با کلی عجله خوندم، قبلش به دلم افتاده بود که قراره صدام کنن و همینطور هم شد، قبل از 5 اومدن و منو بردن، مسیری که ازش منو بردن اتاق عمل جدا از محیط بیرون بود و نشد مامان اینا رو حداقل اون موقع ببینم تو همون بلوک زایمان بود اتاق عمل، من تصورم یه چیز دیگه بود، اتاق عمل ساده تر و خودمونی تر از اون چیزی بود که فکرشو میکردم (البته یه بار دیگه دیده بودم اتاق عملو). به پیشنهاد خانم دکترم (معتقد بودن که با بیهوشی موضعی بچه راحتتر به دنیا میاد) بیهوشیم بیهوشی عمومی شد گرچه خودم موضعی رو بیشتر می پسندیدم، تو اتاق عمل که بودم وقتی خانم دکترم اومد باهام احوالپرسی کرد و کلی از دکتر بیهوشیم که خانم هم بود تعریف کرد و من هم همون موقع داشتم کلی فکر میکردم که خوب بودن متخصص بیهوشی دقیقا چه فوایدی داره و بعدها طی انجام تحقیقات گسترده ای فهمیدم یکی از خوبیهاش میتونه این باشه که من هیچ عارضه ی خاصی بعد از عمل مشاهده نکرم
تو اتاق عمل هیجانم خیلی زیاد بود و انگار فشارم هم افتاده بود چون از صحبتای نرسها معلوم بود منتظرن که آمپولی که تو سرمم زدن تاثیر کنه بعد کار شروع بشه، خلاصه بعد از چند دقیقه و بعد از نوار قلب گرفتن و شستن جای عمل با بتادین پارچه ی سبزی جلویم کشیدند و با قرار دادن ماسکی جلوی دهانم توسط دکتر بیهوشی و نفس عمیق کشیدن من و بعد از شمردن چند شماره، دیگه چیزی نفهمیدم.
فکر کنم ساعت5/15 بیهوش شدم و اولین بار که پس از بیهوشی ساعت را دیدم ساعت6/45 صبح بود. در اتاق ریکاوری وقتی هنوز کامل به هوش نیومده بودم خیلی آه و ناله میکردم و یه چیزای مبهمی مثل یه خواب ناواضح از اون موقع یادمه، یادمه ازآقای پرستاری که بالای سرم بود پرسیدم بچم چطوره و اون گفت "خانوم سه بار پرسیدی، منم گفتم خوبه"، درحالیکه من فقط همون بار سوم رو یادم بود. از اینکه کسی پیشم نبود و بچم رو هم بهم نداده بودن کلی ترسیده بودم و فکر میکردم چیزیو ازم مخفی میکنن. وقتی داشتن منو به سمت بخش میبردن هنوز حال خودمو نمیفهمیدم، فقط از نبودن بقیه در کنار تختم و نشنیدن صداشون نگران بودم و گریه میکردم. پرستارها میگفتن گریه نکن ممکنه حالت به هم بخوره و من اصلا دست خودم نبود حالم. درد از یک طرف و نگرانی و گریه از یه طرف دیگه امونمو بریده بود. تو اتاق که رسیدم پرستار زنگ زد دنبال خونوادم تا بیان. گویا اونها هم از بدشانسی جلوی درب دیگه ای منتظر من بودن تا اینکه پرستارها میرن و صداشون میکنن. شاید همه ی اینها چند دقیقه بیشتر نشده باشه اما من بین هوش اومدن و بیهوشی گیر کرده بودم گویا و حال خودمو نمیفهمیدم. وقتی همسرم و مادرم و خواهرم اومدن تازه بغضم پاره شد و زدم زیر گریه. گریه که کردم دیگه بدتر شد چون درد بخیه هام به شدت اذیتم کرد. نه میتونستم گریمو تموم کنم نه درد بخیه هامو تحمل.
اولین حرفی که همسرم بهم زد این بود که "مهتاب بچه رو دیدی؟ انقدر خوشگله" و من دردم تازه شد که" نه من کجا دیدمش؟!" که حالا با دیدن عکسهاش میبینم اصلا هم خوشگل نبوده
همون موقع بچه رو آوردن و با آوردنش حال من از این رو به اون رو شد. حس و حال عجیبی بود. از اینجا به بعدش واقعا وصف شدنی نیست. بهش شیر دادم. بهترین حس و حال دنیا رو داشتم. یه موجود ناز و ظریف و دوست داشتنی داشت با ولع از من سیراب میشد و من که تا چند لحظه قبلش دل تو دلم نبودحالا وسیله ای شده بودم برای آرامش اون. من رو زمین نبودم. رو ابرها بودم . نه ، من در اوجِ زن بودنم بودم، مادر شده بودم...
پدرم تو گوشش اذان و اقامه گفت و ساعت 11 از تخت پایین اومدم و راه رفتم، پرستارها کلی تحسینم میکردن برا سرعت بالام در پایین اومدن از تخت و شروع راه رفتنم. شب اول مامانم پیشم موند و فردا صبح تا ظهر ساعت 12که مرخص شدم زن داداشم همراهم بود. شب اول هم شبی خاص بود برای خودش. همسرم بهم اسمس میداد و سعی میکرد تنهام نذاره و میگفت دلش میخواسته پیشم باشه، اما من حس عجیبی داشتم ، مثل گذشته نبودم که نیازمند ابراز محبتهاش و همدردیاش باشم، نه اینکه دوست نداشتم، نه، انگار غنی شده بودم از هر محبتی، خودم منبعی از ابراز عشق شده بودم، عشق به همسرم، فرزندم و عشق به همه ی دنیایی که منو به مادر بودنم رسونده بود، همسرم در کنارم نبود اما موجودی در کنارم بود که به طرز باور نکردنی ای برایم رنگ و بوی همسرمو داشت وجلوی دلتنگی برای همسری رو گرفته بود. اون روز و اون شب، خاص و تکرار ناشدنی بودند
نام بیمارستان: بهمن
نام دکتر: دکتر آقاحسینی