علیرضاعلیرضا، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 16 روز سن داره
امیرحسین امیرحسین 7 سالگیت مبارک

پسرهای دوست داشتنی ما

خاطره ی 91/5/25

1391/12/14 16:22
نویسنده : mahtab
1,567 بازدید
اشتراک گذاری

این هم خاطره ی من از بهترین و مهمترین روز زندگیم

هرچند به نظرم،  نه من، نه هیچ مادر دیگه ای هیچوقت نمیتونیم احساساتی رو که در لحظات و روزهای اول تجربه کردیم عینا و بدون کم و کاستی برای دیگران تعریف کنیم و یا از اونها بنویسیم

سه شنبه عصر یعنی روز قبل از زایمانم بعد از اتمام کارها و آماده شدن و خداحافظی از خانه، با همسرم رفتیم منزل خواهرشون برای خداحافظی، (پدر و مادر همسرم تهران نبودند) وانجام کمی خرید باقیمانده. اون روز همسرم به یمن آمدن پسریمون، سه عدد بامبو خریده بود و تهیه ی گلدان مناسب برای اونها هم این دمِ رفتنی به کارهامون اضافه شد. افطار خانه ی پدرم بودیم و قرار شد شب هم همونجا بمونیم، چون صبح ساعت 4 باید بیمارستان میبودیم. هیچوقت فراموش نمیکنم اون شبو، هردومون پر از هیجان و استرس بودیم و خوابمون نمیبرد، دقیقا حال ِ شبهای قبل از سفر اونم سفرهای مهم مثل کربلا و مکه رو داشتیم، نیم ساعت بیشتر نخوابیدم، همسرم زودتر از من خوابش برد.سحر که شد بقیه سحری خوردند و من از پدرم خداحافظی کردم وساعت 3 نیمه شب بود که به اتفاق مادر، همسر و خواهرم عازم بیمارستان شدیم. در اتوبان از ذوق بالایی که مارو فرا گرفته بود خروجی رو اشتباه رفتیم و کلی نگران دیر رسیدنمون شدیم اما 4 بیمارستان بودیم. بعد از گرفتن یک تک امضا از بنده، من و مامان و خواهرم به دستور تنها کارمندی که تو حسابداری نشسته بود رفتیم بلوک زایمان و همسرم مشغول انجام کارهای اداری بستری شد. باورتون نمیشه اما باید بگم آخرین دیدار من و همسریم قبل از عمل همونجا بود. من چه میدونستم چی پیش میاد اخه بعدش!؟

بلوک زایمان کاملا خلوت و تاریک بود، ما هم سه نفری سرخوش و شادمان درها رو یکی پس از دیگری باز میکردیم ومیرفتیم داخل تا رسیدیم به جایی که دیگه باید یکیو صدا میکردیم بیاد و به دادمون برسه، ناگهان خانمی اومد بیرون و گفت چرا بدون زنگ زدن تا اونجا اومدیم!؟ من گفتم خب چیکار کنیم تاریک بود و زنگ رو ندیدیم، خانومه چشمتون روز بد نبینه خیلی عصبی بود، فکر کنم از اینکه صبح به اون زودی  باید به کارمون میرسید ناراحت بود.

خلاصه مامان و خواهریم رفتند بیرون و من  هم غافل از اینکه اون موقع اخرین دیدار قبل از عملم با اونها بوده رفتم داخل.

به سمت اتاقی راهنماییم کردند برای تعویض لباس و بعد فشارم رو گرفتند و صدای قلب بچه رو چک کردند وبرایم  آنژیو وصل کردند( میترسیدم از سوند که خداروشکر برام وصل نکردن و خودمم نمیدونم چرا لازم نبوده؟!). موقع وصل آنژیو از دستم کلی خون اومد و خانوم بد اخلاقه  به جای همدردی و اظهار ناراحتی تازه غرغر هم میکرد.

ازش خیلی ناراحت شدم اما به خاطر پسرم تحملش کردم و انگار یه آرامش درونی منو از عصبانی و ناراحت شدن تو اون شرایط استرس زا حفظ کرده بود.

تو اتاق انتظارعمل ( اتاقی با تختهایی برای استراحت  و انتظار برای نوبت زایمان) بعد از خوابیدن من دو خانوم دیگه هم اومدن، یکیشون که بچه ی سومشو قرار بود به دنیا بیاره خیلی ریلکس و شاد بود و کلی به ما روحیه میداد. البته من ظاهرا خوب و خوش بودم اما بالاخره استرس هم داشتم، از نرسی که اونجا بود خواهش کردم که بذاره برم بیرون و یه خداحافظی ساده با مامان و خواهرم بکنم که رفت پرسید و اومد گفت طبق مقررات اجازه ندارن که بهم اجازه بدن.

نماز صبح رو بعد از کلی یادآوری به نرس برای آوردن مهر و بعد از اینکه صدام کرده بودن برای رفتن به اتاق عمل با کلی عجله خوندم، قبلش به دلم افتاده بود که قراره صدام کنن و همینطور هم شد، قبل از 5 اومدن و منو بردن،  مسیری که ازش منو بردن اتاق عمل جدا از محیط بیرون بود و نشد مامان اینا رو حداقل اون موقع ببینمناراحت تو همون بلوک زایمان بود اتاق عمل، من تصورم یه چیز دیگه بود، اتاق عمل ساده تر و خودمونی تر از اون چیزی بود که فکرشو میکردم (البته یه بار دیگه دیده بودم اتاق عملو). به پیشنهاد خانم دکترم (معتقد بودن که با بیهوشی موضعی بچه راحتتر به دنیا میاد) بیهوشیم بیهوشی عمومی شد گرچه خودم موضعی رو بیشتر می پسندیدم، تو اتاق عمل که بودم وقتی خانم دکترم اومد باهام احوالپرسی کرد و کلی از دکتر بیهوشیم که خانم هم بود تعریف کرد و من هم همون موقع داشتم کلی فکر میکردم که خوب بودن متخصص بیهوشی دقیقا چه فوایدی داره و بعدها طی انجام تحقیقات گسترده ای فهمیدم یکی از خوبیهاش میتونه  این باشه که من هیچ عارضه ی خاصی بعد از عمل مشاهده نکرمچشمک

تو اتاق عمل هیجانم خیلی زیاد بود و انگار فشارم هم افتاده بود چون از صحبتای نرسها معلوم بود منتظرن که آمپولی که تو سرمم زدن تاثیر کنه بعد کار شروع بشه، خلاصه بعد از چند دقیقه و بعد از نوار قلب گرفتن و شستن جای عمل با بتادین پارچه ی سبزی جلویم کشیدند و با قرار دادن ماسکی جلوی دهانم توسط دکتر بیهوشی و نفس عمیق کشیدن من و بعد از شمردن چند شماره، دیگه چیزی نفهمیدم.

فکر کنم ساعت5/15 بیهوش شدم و اولین بار که پس از بیهوشی ساعت را دیدم ساعت6/45 صبح بود. در اتاق ریکاوری وقتی هنوز کامل به هوش نیومده بودم خیلی آه و ناله میکردم و یه چیزای مبهمی مثل یه خواب ناواضح از اون موقع یادمه، یادمه ازآقای  پرستاری که بالای سرم بود پرسیدم بچم چطوره و اون گفت "خانوم سه بار پرسیدی، منم گفتم خوبه"، درحالیکه من فقط همون بار سوم رو یادم بودخنده. از اینکه کسی پیشم نبود و بچم رو هم بهم نداده بودن کلی ترسیده بودم و فکر میکردم چیزیو ازم مخفی میکنن. وقتی داشتن منو به سمت بخش میبردن هنوز حال خودمو نمیفهمیدم، فقط از نبودن بقیه در کنار تختم و نشنیدن صداشون نگران بودم و گریه میکردم. پرستارها میگفتن گریه نکن ممکنه حالت به هم بخوره و من اصلا دست خودم نبود حالم. درد از یک طرف و نگرانی و گریه از یه طرف دیگه امونمو بریده بود. تو اتاق که رسیدم پرستار زنگ زد دنبال خونوادم تا بیان. گویا اونها هم از بدشانسی جلوی درب دیگه ای منتظر من بودن تا اینکه پرستارها میرن و صداشون میکنن. شاید همه ی اینها چند دقیقه بیشتر نشده باشه اما من بین هوش اومدن و بیهوشی گیر کرده بودم گویا و حال خودمو نمیفهمیدمخجالت. وقتی همسرم و مادرم و خواهرم اومدن تازه بغضم پاره شد و زدم زیر گریه. گریه که کردم دیگه بدتر شد چون درد بخیه هام به شدت اذیتم کرد. نه میتونستم گریمو تموم کنم نه درد بخیه هامو تحمل.

اولین حرفی که همسرم بهم زد این بود که "مهتاب بچه رو دیدی؟ انقدر خوشگله"  و من دردم تازه شد که" نه من کجا دیدمش؟!" که حالا با دیدن عکسهاش میبینم اصلا هم خوشگل نبودهچشمک

همون موقع بچه رو آوردن و با آوردنش حال من از این رو به اون رو شد. حس و حال عجیبی بود. از اینجا به بعدش واقعا وصف شدنی نیست. بهش شیر دادم. بهترین حس و حال دنیا رو داشتم. یه موجود ناز و ظریف و دوست داشتنی داشت با ولع از من سیراب میشد و من که تا چند لحظه قبلش دل تو دلم نبودحالا  وسیله ای شده بودم برای آرامش اون. من رو زمین نبودم. رو ابرها بودم . نه ، من در اوجِ زن بودنم بودم، مادر شده بودم...

پدرم تو گوشش اذان و اقامه گفت و ساعت 11 از تخت پایین اومدم و راه رفتم، پرستارها کلی تحسینم میکردن برا سرعت بالام در پایین اومدن از تخت و شروع راه رفتنم. شب اول مامانم پیشم موند و فردا صبح تا ظهر ساعت 12که مرخص شدم زن داداشم همراهم بود. شب اول هم شبی خاص بود برای خودش. همسرم بهم اسمس میداد و سعی میکرد تنهام نذاره و میگفت دلش میخواسته پیشم باشه، اما من حس عجیبی داشتم ، مثل گذشته نبودم که نیازمند ابراز محبتهاش و همدردیاش باشم، نه اینکه دوست نداشتم، نه، انگار غنی شده بودم از هر محبتی، خودم منبعی از ابراز عشق شده بودم، عشق به همسرم، فرزندم و عشق به همه ی دنیایی که منو به مادر بودنم رسونده بود،  همسرم در کنارم نبود اما موجودی در کنارم بود که به طرز باور نکردنی ای برایم رنگ و بوی همسرمو داشت وجلوی  دلتنگی برای همسری رو گرفته بود. اون روز و  اون شب، خاص و تکرار ناشدنی بودند

نام بیمارستان: بهمن

نام دکتر: دکتر آقاحسینی

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (16)

ساناز
20 اسفند 91 16:26
سلام.خوبی؟خیلی قشنگ حس و حالت رو نوشته بودی .اما من باخوندنشون یه حسی پیدا کردم.یعنی یه کم دلشوره گرفتم.احساس کردم این حس رو هم من باید تجربه کنم.اما واقعا من از اتاق عمل میترسم

علیک سلام عزیزم
باز هم تسلیت میگم
بهترین خدا روشکر؟
ممنونم
نگران نباش عزیزم، گفتم که برای من یه کم استثنایی بود و یه کم تلخی چاشنیش شده بود، با ابن حال حاضرم دوباره تکرار بشه انقدر که بخشهای خوبش، خوب بود
همه ی تجربه های جدید استرس زا هستن مثل بارداری و زایمان اما وقتی میفتی توش اصلا اونطوری که فکر میکردی نیستن


مهدیه
20 اسفند 91 16:33
عزیزم از خوندن خاطره ات بی نهایت لذت بردم!
ایشالا خاطره ی زایمانای بعدی!!!


واقعا؟
فکر کردم شاید براتون جالب نباشه، آخه یه کم با ناراحتی و استرس همراه بود ماجراهام!

مامی امیرحسین
20 اسفند 91 22:31
من اون شبی که بعد زایمان بستری بودم به همسری اس میزدمو پز میدادم که نی نی گولو الان پیشمه!!

اتفاقا منم میخواستم تو خاطره ام این موضوع پز دادن رو بگم اما ازش صرفنظر کردم، واقعا همینطور بود، و همسرم دلش میسوخت که اون شب فقط منم که میتونم در کنار بچه باشم





مهدیه
21 اسفند 91 9:29
با اجازه انتقالش دادم به مادرانه !
خودت گجایی؟ چرا نمیای اونجا؟ من از دیروز منتظر بودم خودت خاطره ات رو ببری ثبتش کنی؟ من اگه موافق باشین هر روز یه سری به وبلاگ می زنم و خاطره ای اگه پیدا کردم انتقال میدم!
اگه یک نفر پیدا بشه و یه بخش بارداری هم راه اندازی کنه که عالی میشه!

اجازه ی ما هم دست شماست
میام ببخشید دیروز درگیر شدم با کارهای خونه
با بخش بارداری موافقم

مامان جون نی نی
21 اسفند 91 10:31
آخی عزیزم چقدر اذیت شدی برای زایمانت چه بیمارستانی بوده که قبل از عمل نگذاشته با تمام خانوادت خداحافظی کنی .
ولی خدا رو شکر که الان خوبی و هیچ عارضه ای نداری .
من رو توی بیمارستان اینقدر ناز دادن که وقتی خاطره شما رو خوندم برات گریه کردم .
من فکر می کنم همه مثل من بودن ولی اینطور نیست پرستار با پرستار خیلی فرق می کنه .
البته اگه بی حسی می گرفتی بعد از عمل دیگه اون دردها رو نداشتی و بهتر می تونستی با اطرافیانت باشی . چون تا چند ساعتی همینطور بیحس هستی و خیل یخوبه که درد رو احساس نمی کنی بعدش هم که با شیافهایی که استفاده می کنن درد رو آروم می کنن.

مثلا بیمارستان خصوصی بود، تو شهرک غرب، پرستاراش خوب بودن همیشه ها( قبلا مامانم اونجا عمل داشت) اما گمانم صبح زود رفتنم علت بدخلقیشون بود
به قول همسرم باید سفت بشم دیگه، اینها هم از اون اتفاقاتی بود که من خیلی بهشون حساس بودم همیشه اما دارم یاد میگیرم باهاشون کنار بیام و اوقاتمو به خاطرشون تلخ نکنم

محبوبه
21 اسفند 91 10:40
چه با احساس نوشته بودي
من دوست دارم طبيعي زايمان بشم.البته فعلا شجاعم .بعدا نميدونم.دكترم گفته بچه ام درشته،فكر كنم بايد صرف نظر كنم

واي امروز خيلي حالم خرابه
دعا كن زودتر خوب بشم
اصلا نميتونم تكون بخورم

ممنونم
ایشالا هر چی خیره
ایشالا بهتر شی
چرا نمیتونی تکون بخوری؟

مامان کوثری
21 اسفند 91 10:51
عزیزم بعد از طراحی کارتون بهتون قیمت چاپتون رو میدم امروز فردا بهتون خبر میدم کارتون رو ببینید

ممنونم عزیزم
منتظرم ببینم چه شاهکاری تحویلم میدی ها




مامان جون نی نی
21 اسفند 91 11:40
بهمون گفت تا شش ماهگی فقط توی اتاق خودتون بخوابونید و بعد از شش ماه حتما جدا کنید .
آدرسش :شهرآرا کوچه هجدهم پلاک 2 واحد1
کوچه هجدهم نه بلوک هجدهم از بالا که بری بعد از پارک هست .
مرکز پایش آفتاب
موفق باشی
حتما برو خیلی خوبه و بهت کمک می کنه

ممنون گلم اما خیلی بهمون دوره




مرضيه (مامان محمد مهدي)
21 اسفند 91 13:03
ماشاالله قلم زيبايي داري خانم
خيلي جالب بود.
فكر كنم حسن به دنيا اومدن محمد مهدي اين بود كه يهويي و بدون خبر (6 روز زودتر از موعد مقرر) به دنيا آمد و من استرس شب قبل را نداشتم.
ولي جالبه كه من هم از به هوش آمدنم فقط آه و ناله و گريه هام به خاطرم مونده

لطف داری گلم
خوشحال میشم اگه خاطرتو بنویسی تا بخونم و بعد هم تو مادرانه بذاریمش با اجازت

مرمر مامان محیا
21 اسفند 91 16:10
مرسی که نوشتی...همونجا نظرمو داده بودم. به قول مهدیه ایشالا خاطرات بعدی
مامان مینا
22 اسفند 91 12:41
عزیزم از خوندن خاطره ات بی نهایت لذت بردم!


ممنونم
لطف داری عزیزم

مامان طه
22 اسفند 91 14:36
بروزم گلم

ممنونم عزیزم
اما
خب منم به روزم شما چرا نظر نمیذاری؟

فاطیما
22 اسفند 91 22:28
خیلی زیبا نوشتی عزییییییییییییییییییییییزم.....منم میخوام خاطره زایمانم رو بنویسم ولی وقت نمیکنم.... راستی بروزم

ممنونم منتظریم

فائزه مامان مهدیار
23 اسفند 91 2:16
مهتاب جون فوق العاده نوشتی منو بردی به اون لحظه ها و اتاق عمل دقدقا چیزایی که گفتی رو تجربه کردم دلم واسه اون روز تنگ شد
راستی عاشق عکس دست علیرضام
ببوسش
در ضمن لینک شدی گلم خواستی لینکم کن اینم آدرسم
http://faezeh.niniweblog.com

سلام عزیزم
لطف داری
ممنونم
میام پیبشتون

رها
23 اسفند 91 13:55
منو بردی به اون روز خودم . اون موقع دختر من 4 روزش بود. چهارشنبه بود که گل پسرت دنیا اومد ...

ناااااازی
ماشالا به اون دخمل ناز چهار روزتون

رزماری
8 خرداد 92 15:59
مهتاب جون ،‌من چرا این پست شما رو ندیدم و نخوندم .واقعاً متاسفم که سر وقتش نخوندمش .ولی چقدر حست رو خوب گفتی .اصلاً منم قبل عملت تپش قلب گرفتم .آخ که چقدر بده نمیگذارن با خانواده ات خداحافظی کنی .این بدترین بخش زایمان تو ایرانه .جرا نباید همسر یه زن کنارش باشه .مگه غیر اینه که بهش روحیه میده ؟


ولی چقدر خوب که بعد عمل زود سرپا شدی و


و چقدر خوب تر که دکتر بیهوشی ات زن بود .من همش نگران عوامل اتاق عمل هستم که مرد باشن یه وقت



نمیدونم چرا عزیزم،


ممنونم از ابراز همدردیت


واقعا که سیستم درمانی تو ایران همه جوره محشره، من بازم اون موقع خوب خودمو نگهداشتم اما حالا که فکر میکنم خیلی کارشون بد بوده، البته بقیه قبل از اومدنشون خودشون خداحافظی کرده بودن، من خودم رفتم داخل و نمیدونستم که از کی و کجا دیگه بقیه رو نیمبینم و این شد که تو عمل انجام شده قرار گرفتم


عزیزم دکتر بیهوشی خانم بود اما اگه مرد هم بود مشکلی نیست چون بالا سر می ایسته و و رو شکم پارچه میندازن و خلاصه نمیبینه اما یه پرستار آقا بالا سرم بود


خدا خودش از گناهانمون بگذره واقعا بعضی چیزا دیگه از دست آدم خارجه


فقط مونده بود بخوام ازشون پرستار خانم بذارن برام، فکر کنم مینداختنم بیرون از بیمارستان چشمک

تازه خوبه بیمارستانمم خصوصی بود

راستی این خاطره رو بعد از حدود 7 ماه از تولد پسرم تو اسفند 91 نوشتم
شما زیاد هم دیر نخوندیش