علیرضاعلیرضا، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 2 روز سن داره
امیرحسین امیرحسین ، تا این لحظه: 7 سال و 17 روز سن داره

پسرهای دوست داشتنی ما

اولین روز از اولین ماه از آخرین فصل سال 90

همیشه فصل زمستان، به ویژه اولین ماهش را دوست داشته ام به بهانه ی زیبایی برفش، یا قرار داشتن روز تولدم در آن، نمیدانم، اما از سال گذشته بهانه و علت اصلی این تعلق خاطرم  شده است گرفتن نوید آمدنت به زندگیمان در اولین روز از این فصل ...   پی نوشت: امروز با یک هفته تاخیر به خاطر سرماخوردگی، بالاخره واکسن 4 ماهگی پسری رو زدیم. با اینکه اواخر آذر ماه سال قبل از شواهد و قراین موجود کاشف به عمل اومده بودم که باید خبرایی باشه  روز اول دی ماه بود که آزمایش دادم، قرار شد عصر همسرم جواب رو بگیره، خودم خیلی استرس داشتم و ترجیح دادم این کارو به او محول کنم، با اینکه تقریبا مطمین بودم قراره مامان بشم اما هیچوقت یادم نمیره ...
2 دی 1391

پایان دنیا

آقاجان ببخش، که یا یک حرف قبیله ی مایاها،  یادمان رفت که، تا شما نیایی دنیا تمام نمیشود.... اللهم عجل لولیک الفرج ...
1 دی 1391

اولین یلدا با پسرمون...

طولانی ترین   شب   ها مثل یلدا؛ صبحی روشن در پیش رو دارند؛ سیاهی غم هایت را؛ به روشنی شادی هایت میسپاریم ای همه ی زندگی ما ...                                                    راستی طعم و عطر هندوانه ی امسال ما با هر سال کلی فرق داره  شیرین و خوشمزه و فراموش ناشدنی ! تو پست بعدی میتونین ببینینش...   ...
30 آذر 1391

حس غریب این روزها

این روزها حال عجیبی دارم، نمیدانم چطور توصیف کنم حالم را، حسی که با دیدن زیر گلوی پسرم و شنیدن صدای گریه هایش دچارش میشوم، عجیب بارانیست، حس و حالی  است که تا به حال تجربه اش نکرده ام. انگار رسالت گریه های او در این روزها  شده است  بردن دل من به صحرای غربت گرفته ای که هنوزطنین آخرین گریه های  علی اصغر (ع)  از آن به گوش میرسد. دیدن چهره معصومش مرا ناخود آگاه  می برد به سرزمینی که در گوشه گوشه اش میتوان ردی از نگاه معصومانه طفلی بی رمق گشته از فرط تشنگی را به نظاره نشست.  این روزها من با حس و حال غریبی پسرک را شیر میدهم، سیراب میکنم، در آغوش می گیرم، می بویم و غرقه در بوسه می کنم و ......
28 آذر 1391

هفته ای پر از اولین بار

    و امروز چهار ماهه شدی عزیزکم    سه شنبه 14 آدر پسرمون  برای اولین بار سوار قطار زیرزمینی شهری شد و به  جمع متروسواران اضافه شد، از اونجا که باباییش هم با بردن وسیله شخصی در مواقع غیر ضروری شدیدا مخالفه، فکر کنم این سفر برای شروع  آموزش مترو نوردی از سنین پایین بد نبود. همون روز یه خانم کنارمون نشسته بود که کلی با نی نی صحبت کرد و پسری هم باهاش دوست شد و براش خندید، در آخر اسمشو پرسید، وقتی اسمشو گفتم با تعجب گفت“ فکر کردم دختره، پس دختر کشه ! ” و من از همون روز در حال ذوق کردنم  که بالاخره یه نفر پسر ما رو با دختر اشتباه گرفت، آخه تا خالا همه به اتفا...
25 آذر 1391

یک تبلیغ از نوع وبلاگی

بچه های تابستون بهترن یا زمستون؟ خوندن این مطلب برای خودم خیلی جالب بود دوستان خوبم شما هم اگه مایلید برای گرفتن پاسخ به این آدرس سر بزنین : http://koodakeman91.niniweblog.com/post852.php ...
25 آذر 1391

همه کودکان باهوشند اگر... (بخش 1)

چند وقتی میشه یه کتاب خریدم در مورد تقویت هوش کودکان، امشب تصمیم گرفتم به طور هدفمند مطالعه اش کنم، خواستم خلاصه برداری کنم، کاری که معمولا برای درس خوندن عادت دارم انجامش بدم، اما همسرم پیشنهاد داد که نکات مهم کتابو تو وبم بذارم تا هم خودم برای همیشه داشته باشمشون هم بقیه بتونن در صورت نیاز ازش استفاده کنن، این شد که منم استقبال کردم، هر وقت رسیدم نکات مهمی که برای خودم جالبه رو بصورت تیتر وار براتون میذارم اینجا، فقط ممکنه خیلی موجز باشه که امیدوارم مشکل ساز نشه، اسم کتاب و نویسنده و رو هم مینویسم تا هرجا سوالی بود خودتون به اصل کتاب مراجعه کنین، امیدوارم مفید باشه. اسم کتاب: همه کودکان باهوشند اگر... نویسنده: دکتر میریام استاپرد...
25 آذر 1391

111 روزگی پسرک

پسر ما سه شنبه 14 آذر ماه، 111 روزه شد.... پنجشنبه ی هفته ی گذشته، 9 آذر ماه، باران، نوه ی عمه ی پسرمون در روزی که اتفاقا اصلا هم بارانی نبود قدم به دنیا گذاشت. تفاوت سنی باران و پسر ما دقیقا 15 هفته یا همون سه ماه و نیمه. اما پسر ما ایشالا یک سال از نظر مدرسه ای بزرگتره، چون باران پاییزیه و نیمه دومی. از روز تولد این نی نی تازه وارد هر وقت حرف از شب بیداری و زردی و مشکلات این چنینی میشد من یاد نوزادی پسرک می افتادم و ناخود اگاه کلی ذوق میکردم که اون دوره رو سپری کردیم و این روزا داریم از شیرینکاری های پسری کلی  لذت می بریم. گرچه وقتی فکر میکنم میبینم اون موقع هم کم ذوق زده نبودیم و همه ی اعضای خ...
18 آذر 1391

مادری، سخت اما لذتبخش

31شهریور91  از روزی که علیرضامون پاشو به دنیامون گذاشته حدودا هفده روزی میگذره اما حالا که دارم فکرمیکنم انگار برای من به اندازه گذرهفده دقیقه بوده، اصلا نمیفهمم چطور صبحم شب میشه و شبم صبح،فقط میدونم حس و حال خوبیه مادر شدن و در آغوش کشیدن یک موجود که  از اعماق وجودت دوستش داری، در کل باید بگم بچه و بچه داری خیلی وقت آدم رو پر میکنه، میدونم از بین شما دوستانی که این جملات رومیخونین یک عده ذوق میکنن و یک عده نگران میشن، اونایی که خانوم خانه دار هستن و بعد از چندسالی زندگی مشترک حالا چشم انتظار نی نی هستن حتما براشون خوشاینده که اینو بشنون که اومدن نی نی حسابی سر گرمشون میکنه و اون دسته از خانومایی که  کارمندن ی...
18 آذر 1391