علیرضاعلیرضا، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 7 روز سن داره
امیرحسین امیرحسین ، تا این لحظه: 7 سال و 22 روز سن داره

پسرهای دوست داشتنی ما

بچه های پلوتونی؟!

1392/8/3 22:42
نویسنده : mahtab
296 بازدید
اشتراک گذاری

*اون وقت که باید راه بیان راه نمیان و میخوان بغل شن، وقتی که باید بغلمون باشن میخوان راه برن.

(گاهی تو پارک از بغلمون پایین نمیاد اما امروز تو هفت تیر تو پیاده روهای پر از خاک و خل که قراره اگه خدا بخواد توسط شهردرای سنگ بشن میخواست راه بره و هیچ جوره راضی نمشد بیاد بغلمون، انقدر گریه کرد تا بالاخره رسیدیم به محل پارک ماشین،  اونجا نبودین احیانا؟ اگر بودین حتما صداشو شنیدین!  [چشمک]

*گاهی تا میشونیشون تو ماشین هنوز چند متر ی حرکت نکرده خوابشون میبره گاهی بعد از ساعتها بیدرای و کلی بازی کردن و خسته شدن به هیچ طریقی نمیخوان تسلیم خواب بشن و همینطور به ریخت و پاش البته از نوع قابلمه ایش و همراه سر و صداشون ادامه میدن  تا بالاخره موفق میشی بخوابونیش.

(خوابش میاد، چشمهاش گواهه، غرغر های میون بازیش هم همینطور اما از رو نمیره...حالا دیروز که میخواستیم بریم مهمونی تو ماشین دو بار خوابش برد و به زور بیدارش کردیم.

*گاهی  از خواب بیدار میشن و سرحال و قبراقن و گاهی... با صد من عسل قابل خوردن نیستن...خب یکی نیست بگه ما که بیدارت نکردیم، بیشتر میخوابیدی یا نه اصلا کمتر میخوابیدی تا انقدر بد اخلاق نشی [چشمک] ...

 

 

پی نوشت1: میگن بچه ها قدرت تطبیق با محیطشون رو ندارن، گاهی لازمه ما بزرگترها بهشون کمک کنیم تا خودشونو پیدا کنن، با بازی باهاشون و هیجان زده کردنشون و پرت کردن حواسشون میتونیم به تغییر روحیشون و بهتر شدن اخلاقشون کمک کنیم(برای روشنتر شدن موضوع و انتقال منظورم بهتره پست "وقتی هیچ راهی جواب نمیدهد" این وبلاگ رو بخونین، ایده پست حاضر یه جورایی از اونجا افتاد تو ذهنم)

پی نوشت2: این مطلب رو با تم طنز نوشتم، نگران نشین خدا رو شکر  اوضاع خوبه [چشمک]

 

پی نوشت3: عنوان این پست بر وزن  واژه ی  "مردان مریخی، زنان ونوسی" شده بچه های پلوتونی، در ضمن پلوتون، چون از همه به ما دور تره و متاسفانه ما و بچه ها هم از الان  تا وقتی بزرگ شن همیشه به اندازه ی تفاوت سنیمون از هم دوریم و همدیگرو نمیشناسیم ناراحت ، البته نیمخواهیم، اگر بخواهیم میشه، کار که نشد نداره.

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (7)

الناز مامان آوا
3 آبان 92 17:34
آي گفتي مهتاب جون گاهي به شك ميفتند
ما هم جز تحمل كردن راهي نداريم.
همه جوره بايد باهاشون راه بيايم


به شک میفتند و نمیدونن چی میخوان
تحمل اونم چه تحملی!
مرضيه (مامان محمدمهدي)
4 آبان 92 8:55
حرف دل ما رو زدي گلم
خانمي اون روش دوستمون برا ما كه جواب نميده
پسرك وقتي كه بدخلق شه ديگه گريه هاش امون هيچ كاري نميده


یعنی انواع دیگه حواس پرت کردنش هم براش فایده نداره؟

فهیمه
4 آبان 92 9:13
ای پسرک شیطون


ترنج
4 آبان 92 11:50
من يك شانس خوب توي خواب رادمهر دارم هر وقت خوابش بياد خودش ميره ميخوابه واقعا نعمت بزرگيه


خدا رو شکر
خدا خیلی بهت لطف کرده عزیزم، معلومه نظر کرده ای ها!
سپیده
5 آبان 92 17:06





شهره
6 آبان 92 16:07
ماشالله به این پسر
از الان قاطع تصمیم میگیره


ممنونم

قاطعانه ما رو سر کار میذاره
محبوبه
6 آبان 92 17:52
اينقدر خوشم مياد وقتي از عشق گل پسري تعريف ميكني…
قابلمه ها رو ميگم.باز خوبه عاشق شكستني ها نيست…
چه لينكهاي مفيدي ميذاري مهتاب جون.مرسي.


خودمم خوشحال بودم که به شکستنی ها کار نداره اما از دیروز کمی تا قسمتی داره به اونها هم گیر میده که باهاش با اشد مجازات برخورد نمودم تا ترسش نریزه و نره سراغشون