بچه های پلوتونی؟!
*اون وقت که باید راه بیان راه نمیان و میخوان بغل شن، وقتی که باید بغلمون باشن میخوان راه برن.
(گاهی تو پارک از بغلمون پایین نمیاد اما امروز تو هفت تیر تو پیاده روهای پر از خاک و خل که قراره اگه خدا بخواد توسط شهردرای سنگ بشن میخواست راه بره و هیچ جوره راضی نمشد بیاد بغلمون، انقدر گریه کرد تا بالاخره رسیدیم به محل پارک ماشین، اونجا نبودین احیانا؟ اگر بودین حتما صداشو شنیدین! [چشمک]
*گاهی تا میشونیشون تو ماشین هنوز چند متر ی حرکت نکرده خوابشون میبره گاهی بعد از ساعتها بیدرای و کلی بازی کردن و خسته شدن به هیچ طریقی نمیخوان تسلیم خواب بشن و همینطور به ریخت و پاش البته از نوع قابلمه ایش و همراه سر و صداشون ادامه میدن تا بالاخره موفق میشی بخوابونیش.
(خوابش میاد، چشمهاش گواهه، غرغر های میون بازیش هم همینطور اما از رو نمیره...حالا دیروز که میخواستیم بریم مهمونی تو ماشین دو بار خوابش برد و به زور بیدارش کردیم.
*گاهی از خواب بیدار میشن و سرحال و قبراقن و گاهی... با صد من عسل قابل خوردن نیستن...خب یکی نیست بگه ما که بیدارت نکردیم، بیشتر میخوابیدی یا نه اصلا کمتر میخوابیدی تا انقدر بد اخلاق نشی [چشمک] ...
پی نوشت1: میگن بچه ها قدرت تطبیق با محیطشون رو ندارن، گاهی لازمه ما بزرگترها بهشون کمک کنیم تا خودشونو پیدا کنن، با بازی باهاشون و هیجان زده کردنشون و پرت کردن حواسشون میتونیم به تغییر روحیشون و بهتر شدن اخلاقشون کمک کنیم(برای روشنتر شدن موضوع و انتقال منظورم بهتره پست "وقتی هیچ راهی جواب نمیدهد" این وبلاگ رو بخونین، ایده پست حاضر یه جورایی از اونجا افتاد تو ذهنم)
پی نوشت2: این مطلب رو با تم طنز نوشتم، نگران نشین خدا رو شکر اوضاع خوبه [چشمک]
پی نوشت3: عنوان این پست بر وزن واژه ی "مردان مریخی، زنان ونوسی" شده بچه های پلوتونی، در ضمن پلوتون، چون از همه به ما دور تره و متاسفانه ما و بچه ها هم از الان تا وقتی بزرگ شن همیشه به اندازه ی تفاوت سنیمون از هم دوریم و همدیگرو نمیشناسیم ، البته نیمخواهیم، اگر بخواهیم میشه، کار که نشد نداره.