ترس در بچه ها
سلام
میگن ترس یاد گرفتنیه و به اصطلاح اکتسابی، نه ارثی
شما هم قبول دارین؟
ادامه رو بخونین و به این موضوع دوباره فکر کنین
از ابتدایی ترین ترسهای بچه ها جداییشون از والدین به خصوص مادرشونه یا بهتر بگم تنها بودنشونه البته وقتی که بیدارن و به شیر نیاز دارن چون نوزادان بالتبع بیشترین ساعات شبانه روز رو در خواب میگذرونن
ترس دیگه ای که بالذات در بچه ها هست ترس از صدای بلنده، نمونه ی کاملا واضحش هم بیدار شدنشون از خواب در اثر صداهای بلند و گریه کردنشونه
ترس دیگه میتونه ترس از غریبه ها باشه و رفتن به آغوش اونها البته تو سن بالاتر و حدود 6-5 ماهگی
ترس دیگه ای که من خودم تو پسرم دیدم ترس از لمس اشیاء نا آشنا و بازی کردن با اونهاست، اشیائی که یا بیش از حد نرم هستند یا بیش از حد زبر
یه ترس دیگه تو بچه ها ترس از آبه که البته پسر من خوشبختانه از حمام کردن نمیترسه اما چند باری که توی وان، خونه مادربزرگهاش آب بازی کرده از اینکه بذاریمش تو آب ِ با میزان زیاد بشینه ترسیده و ممانعت کرده، البته بگم باز هم به طور ایستاده به بازیش ادامه میده، یا اینکه وقتی پدرم گذاشتش کنار حوض حیاط خونه دماوند و میخواست پاهاشو داخل آب بکنه، پسرک با هر دو دست محکم پیراهن پدرم رو چسبید و مقاومت کرد و با این کارش کلی تحسین پدرم رو بابت باهوش بودنش برانگیخت.
آخرین ترس که تو پسرم هم به شدت موجوده ترس از اجسام داغ مثل قابلمه و اتوست که البته خود ِ ما تو پیدایش این ترس موثر بودیم، یا بهتر بگم بهش یاد دادیم که به چیزهایی که ما بهش میگیم "جیزه" دست نزنه.
فکر کنم شما هم موافقین که غیر از آخرین مورد که خودمون در ایجادش نقش داشتیم بقیه ی انواع ترسها به طور ِ ذاتی و غریزی در بچه ها وجود داره
حالا یه داستانک جالب در تایید این موضوع که ترس همیشه هم به طور غریزی در انسان وجود نداره:
یه شب افطار منزل یکی از اقوام دعوت بودیم، پسرک بغل باباش بود و درست روی مبلی در مقابل من نشسته بودن، ناگهان دیدم چیزی از زیر پای همسرم رد شد، گویا سوسک بود، از پنجره ی باز آشپزخونه تشریف فرما شده بود، به آرومی به دختر صاحبخونه که کنار من نشسته بود اطلاع دادم، من با آرامش تمام خبر رسانی کردم اما اون بنده خدا نمیدونین چه وضعی درست کرد؟! با ترس بقیه رو خبر کرد، همسر من هم با آرامش کامل پاهاشو بلند کرد و به زیر پاش نگاهی انداخت، خلاصه سوسکه با حشره کش کشته شد، بعدش همه کلی از متانت و خونسردی همسرم تعجب کردن، همسرم میگفت "چیزی نبود که، من تازه میخواستم با پاهام بکشمش اما گفتم شاید زشت باشه و بقیه ناراحت شن"
آبا که از آسیاب افتاد تازه دیدیم پسرکمون تو تمام اون مدت داشته با تعجب ما ها رو نگاه میکرده، با آرامشی برخاسته از شرایط بعد از طوفان یک نفر که نمیدونم کی بوده برگشته به پسرک گفته "جوجو رو دیدی؟" و جنازه اش رو نشونش داده، حالا پسر ما هم دست بردار نبود و هی به جوجو نگاه میکرد و با خوشحالی اِ آِ اِ میگفت، خلاصه این ماجرای ترس آدم بزرگا، به هم ریختن چند دقیقه ای جمعشون، دست پاچه شدنشون برای مبارزه با سوسکه و نترسیدن پسرکمون و تازه جوجو گفتنش برا خودش کلی سوژه شد و هنوز که هنوزه با یادآوریش خندمون میگیره
بالاخره ترس ذاتیه یا اکتسابی؟ شاید هم تلفیقی باشه از هر دو نوعش