اتاق پسرکمون یک ساله شد
21 تیر سال گذشته بود که بعد از کلی انتظار و البته دردسر بالاخره تخت و کمدت به خونه اومد.
همچین روزی بود که به کمک مامانی، باباجون، خاله، دایی، زندایی و بابایی با کلی ذوق و شوق اتاق زیبات چیده شد و از ون به بعد بود که جای خالیت بیشتر به چشم میومد و هر روز بیقرار تر از روز قبل بودیم برای اومدنت.
روز 26 ام خاله و زندایی ِ من و چند نفر دیگه از قوام برای دیدن سیسمونی شما به صرف عصرونه اومدن خونمون.
روز 27 ام هم دو تا عمه هات و مادربزرگت برای ناهار مهمونمون بودن. البته من خودم تا ظهر دانشگاه بودم و کارها بر دوش مهمونهای بنده خدا افتاده بود.
امیدوارم همیشه شاد و سالم بشی پسر عزیزم
این هم من و شکم ِ تو اوتم تو ماه آخر، که البته اون روزها واقع در اوج گندگیش بوده، حالا که نگاه میکنم با خودم میگم با این شکم بزرگ چطور تعادلمو از دست نداده بودم؟! و یا اینکه به این ور و اونور گیر نمیکردم آیا؟!