علیرضاعلیرضا، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 21 روز سن داره
امیرحسین امیرحسین ، تا این لحظه: 7 سال و 5 روز سن داره

پسرهای دوست داشتنی ما

محبت از نوع پدری

1392/3/31 15:10
نویسنده : mahtab
558 بازدید
اشتراک گذاری

دیروز رفته بودیم خرید،

مامانم اینا هم کار داشتن و نمیشد پسری رو بذرام پیششون بنابراین قرار شد گرچه سخت بود اما اون رو هم با خودمون ببریم،

به خاطر نبودن جای پارک مناسب و شلوغی پنجشنبه ها و مضافا علاقه ی همسرم به ترجیحا با ماشین خودمون بیرون نرفتن با تاکسی رفتیم،

تو تاکسی پسرمون بدجور به خانومی که کنار دستم نشسته بود نگاه میکرد، منم برا اون خانوم توضیح دادم که علت زل زدنش تلاش برای شناسایی و آشنا شدنه و برا همین  از  اونطور نگاه کردنش ناراحت نشه، خلاصه آخرش باهاش دوست شد،

بگذریم

برا اولین بار بود که حس کردم از این به بعد باید سایه ی سنگین حوصله ی سر رفته ی پسری رو هم علاوه بر باباش در خربدهام تحمل کنم، الته بگم همسرم معمولا موقع خریدهای من غر نمیزنه اما از اونجا که من آدمییم با حس ششم قوی و حساسیت بالااز خود راضی، خودم جلو جلو غصه ی سخت گذشتن به بقیه رو میخورم، حالا از دیروز احساس کردم پسرم هم به این ماجرا اضافه شده و  از الان به بعد باید برای اون هم نگران باشم  موقع خریدهامچشمک

خلاصه بعد از مقداری گشتن دنبال کفش مورد نظر و نیافتنش قرار شد به مرکز دیگه ای  بریم، 

به همسرم گفتم:

"بذار قبل رفتنمون از یه سوپر مارکت برا پسری  شیرین گندمک بخرم تا بهش بدیم بخوره و حوصلش سر نره"  (آخه عاشق شیرین گندمکه)،

همسرم رو کرد به من و گفت:

"بغل منه، دارم راهش میبرم، کمرم هم درد گرفته حالا تازه حوصلش هم میخواد سر بره؟!"

من کلی خندم گرفت و گفتم راست میگیها، داریم بهش کولی میدیم، باید از خداش هم باشه،

دوباره گفتم:

"ولی بذار بخریم یه وقت اگه نق نق کرد بهش بدیم ساکت شه و اذیتمون نکنه،"

این بار همسرم گفت:

"نمیخواد بخوره، یه گرم هم یه گرمه، سنگینتر میشه، به فکر منم باش"

منو میگین، از خنده روده بر شده بودم، من به چه فکری بودم همسری به چه فکری؟!خنده

 

گرچه همه ی اینها به مزاح بینمون رد و بدل شد اما به نظرم میشه با یه نگاه طنز آلود به این داستانک به  تفاوت نگاه ِ  مادر و پدر هم رسید،

البته نا گفته نمونه از محبت باباییش همین بس که  کلی وقت تو اون گرما پسری رو بغل کرده بود و منو صمیمانه تو خرید همراهی کرد.

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (6)

محبوبه
31 خرداد 92 16:29
خوب ديگه.باباها همينجورين!اندازه مامانا حوصله ندارن كه…
من يه پيشنهاد ديگه دارم.پدر و پسر رو بذار از وجود همديگه توي خونه لذت ببرن،خودت برو خريد.هرچند خودم به هيچ وجه نميتونم تنهايي برم خريد…
گشت و گزارتون موفقيت آميز بود؟كفش خريدي؟
من كه هميشه توي خريد كيف و كفش وسواس ميگيرم شديييييد…

ممنون از پیشنهادت
خیلی وقتها برای انجام خریدهام این کارو میکنم، البته با این تفاوت که پسرو میذارم پیش مامانم چون همسرم اغلب دیر از محل کارش میاد
اما بیشتر دوست دارم با همسرم برم خرید، دیروز هم بهش گفتم چقدر خوبه با هم خرید کنیم از تنهایی خرید کردن خوشم نمیاد مگر در مواقع اضطرار
منم سخت کفش میخرم اما به یمن حضور این وروجک یا به خاطر نگرانیم از طولانی شدن خرید زود خریدم، به قولی زود پسندیدم و وسواس به خرج ندادم

مامان قندعسل
1 تیر 92 1:10
منم اکثرا تنها میرم خرید چون همسرم دیر میاد و خسته.ولی وقتایی هم که با هم میریم منم استرس میگیرم و سریع یه چیزی انتخاب میکنم.
تحمل همسرتون نسبت به جنس مذکر بودنشون به نظر من خیلییی زیاده


پس شرایطمون تقریبا مشابهه
خدا رو شکر بله قابل قبوله
رزماری
1 تیر 92 9:40
یک گرم هم یک گرمه خیلی خنده دار بود .منم از خنده ریسه رفتم .فکر کنم این تا مدتها به یادم بمونه .خیلی توضیح جالی دادن آقای همسرتون


بله بسیار خندیدیم خودمون هم و برامون تا مدتها جالبه
مرضيه (مامان محمدمهدي)
1 تیر 92 11:28
من هم هميشه محمد مهدي رو پيش مامانم ميذارم برا خريد
با بچه ها خريد رفتن واقعا سخته، من كه هر وقت با پسرم رفتم خريد پشيمون شدم از بس كه نق مي زنه


خدا مامان گلتو برات حفظ کنه
بله با بچه نمیشه حرید کرد
هم خودش اذیت میشه هم ما
علامه كوچولو
1 تیر 92 12:20
ولي كلهم طفلك اقايون!


طفلی ها واقعا هم خدا به دادشون برسه
مرمر مامان محیا
1 تیر 92 13:46
نگران بابای علیرضا نباش...
بالاخره علیرضا باید از الان با این مقولات خانوم ها آشناییت پیدا کنه دیگه


همینطوره آخرش که چی؟برا زنش که باید بره خرید!
گفتم زنش دلم یه جوری شد، دلم قنج رفت