محبت از نوع پدری
دیروز رفته بودیم خرید،
مامانم اینا هم کار داشتن و نمیشد پسری رو بذرام پیششون بنابراین قرار شد گرچه سخت بود اما اون رو هم با خودمون ببریم،
به خاطر نبودن جای پارک مناسب و شلوغی پنجشنبه ها و مضافا علاقه ی همسرم به ترجیحا با ماشین خودمون بیرون نرفتن با تاکسی رفتیم،
تو تاکسی پسرمون بدجور به خانومی که کنار دستم نشسته بود نگاه میکرد، منم برا اون خانوم توضیح دادم که علت زل زدنش تلاش برای شناسایی و آشنا شدنه و برا همین از اونطور نگاه کردنش ناراحت نشه، خلاصه آخرش باهاش دوست شد،
بگذریم
برا اولین بار بود که حس کردم از این به بعد باید سایه ی سنگین حوصله ی سر رفته ی پسری رو هم علاوه بر باباش در خربدهام تحمل کنم، الته بگم همسرم معمولا موقع خریدهای من غر نمیزنه اما از اونجا که من آدمییم با حس ششم قوی و حساسیت بالا، خودم جلو جلو غصه ی سخت گذشتن به بقیه رو میخورم، حالا از دیروز احساس کردم پسرم هم به این ماجرا اضافه شده و از الان به بعد باید برای اون هم نگران باشم موقع خریدهام
خلاصه بعد از مقداری گشتن دنبال کفش مورد نظر و نیافتنش قرار شد به مرکز دیگه ای بریم،
به همسرم گفتم:
"بذار قبل رفتنمون از یه سوپر مارکت برا پسری شیرین گندمک بخرم تا بهش بدیم بخوره و حوصلش سر نره" (آخه عاشق شیرین گندمکه)،
همسرم رو کرد به من و گفت:
"بغل منه، دارم راهش میبرم، کمرم هم درد گرفته حالا تازه حوصلش هم میخواد سر بره؟!"
من کلی خندم گرفت و گفتم راست میگیها، داریم بهش کولی میدیم، باید از خداش هم باشه،
دوباره گفتم:
"ولی بذار بخریم یه وقت اگه نق نق کرد بهش بدیم ساکت شه و اذیتمون نکنه،"
این بار همسرم گفت:
"نمیخواد بخوره، یه گرم هم یه گرمه، سنگینتر میشه، به فکر منم باش"
منو میگین، از خنده روده بر شده بودم، من به چه فکری بودم همسری به چه فکری؟!
گرچه همه ی اینها به مزاح بینمون رد و بدل شد اما به نظرم میشه با یه نگاه طنز آلود به این داستانک به تفاوت نگاه ِ مادر و پدر هم رسید،
البته نا گفته نمونه از محبت باباییش همین بس که کلی وقت تو اون گرما پسری رو بغل کرده بود و منو صمیمانه تو خرید همراهی کرد.