چیزی شبیه معجزه با "خواب*" ممکن می شود...
یا سمیع
اصلا باورم هم نمی شد به این زودی ها بتونم بدون بغل کردنش بخوابونمش،
پریروز و دیروز برای خوابوندنش کلی اذیتمون کرد و اذیت شد، تاحدی که دیگه گریه ام گرفته بود، مقاومت با بسته شدن چشمهاش، بی قراری و گریه و آخرش هم بغل شدن و البته در کمترین زمان ممکن به خواب رفتن...
همسرم و پدرم به اتفاق میگفتن مهم نیست که میخواد بغل بشه و بخوابه، این حالت براش جایگزین شیر از دست دادشه، منم میدونستم نباید زیاد بهش سخت بگیرم اما خب واقعا صرف اون همه وقت و انرژی برای خوابوندنش برام سخت شده بود،
امروز پدرم گفت اینطوری فکر کن که این بچه باید تا دوسال شیر می خورده، پس حالا تا دوسالگی بهش مهلت بده تا اذیتتون کنه...
امروز خونه بودیم، از صبح کلی با نوه همسایمون بازی کرده بود، بعد از ناهار زیاد اصراری برای خوابیدنش نداشتم، بازی کرد، تلویزیون دید، خوراکی خورد و ...ساعت 3 منم کنارش دراز کشیدم، چشمهاش خمار بود، با دعا و صلوات تونستم راضیش کنم دراز بکشه، براش کتاب خوندم، مقاومت نکرد و گوش داد و دراز کشیده بود همچنان، چند باری چشمهاش داشتن بسته می شدن که نذاشت...اما ساعت 3/15 بود که پشتشو کرد به من و به سمت تلویزیون و ...فکر کردم داره برنامه کودک می بینه که دیدم خوابه...انگار بهم دنیا رو دادن....خیلی چسبید...خیلی...راستی ما مامانها عجیب نیستیم یه کم؟واقعا از چه چیزهایی به عرش میریم ما؟
* حتما می دونین که درستش "عشق" بوده و سرقت ادبی اینجانب به این شکل درش آورده.
پی نوشت: تو این یک هفته با اینکه از روند ترک شیر و برخورد پسری خیلی راضی بودم اما به قول همسرم اون قدر که باید شکرگزار نبودم، آخه یادتونه که قبلا اصلا باورم نمی شد همچین روزهایی رو...تا امروز هم باورم نمی شد به این زودی بشه پسری رو در برابر خواب تسلیم کرد...که خدا رو شکر شد...دوباره فهمیدم که چقدر ما آدمها عجولیم...چقدر زود یادمون می ره خیلی از اتفاقاتی رو که یه روزی رخ دادنشون برامون معجزه حساب می شدن حالا جزء عادی ترین امور زندگیمون هستن...
بعدا نوشت: برای اینکه خودم و بقیه ی مامان ها در نظرم زیاد هم عجیب نباشن پسری لطف کرد و بعد از بیدار شدنش از خواب به مدت نیم ساعت انقدر گریه زاری راه انداخت (و با هیچی آروم نشد تا باباش رسید خونه) تا دیگه از این فکرا نکنم که انگار عوامل خوشحالی ما مامانها یه کم پیش پاافتاده هستند