از ماست که برماست (2)
من نمیدونم واقعا چه اصراریه؟!
نه، شما بگین، چه اصراریه؟!
آخه کی مجبورمون کرده؟
اصلا کسی مجبورمون کرده؟
نمی دونم والا، آخه مگه عقلمون کمه؟!
یا اصلا مگه مسابقست و قراره جایزه بدن که ....
برای یک میهمانی اینقدر به سر و کله ی خودمون می زنیم و خودمونو به زحمت میندازیم، جوری که تا چند روز بعد هنوز خسته ایم و کارهای مربوط به تمیزکاری بعد از مهمانی و ...تاچند روز وقتمونو می گیره، و تازه تا مدتها هم از اسم مهمونی فرار می کنیم و با شنیدنش همه ی تنمون می لرزه...
دیروز تاظهر تو کوچه خیابونها مشغول خرید بودیم، بازم دست پدرم درد نکنه که زحمت بردن و گشتن و آوردنمونو کشید، و بعدش هم سه ساعتی پسری رو برد منزلشون تا من به کارهام برسم،
دست پسری هم درد نکنه که تا اومد خونه سریع خوابید و دو سه ساعت دیگه هم بهم مهلت داد،
و باز هم دستش درد نکنه که وقتی بیدار شد جبران مافات کرد و حسابی از خجالتمون در اومد و هرچی در توانش بود برای پشیمون کردنم از مهمون دعوت کردن به کار برد،
دست همسرم هم درد نکنه که ساعت 8/30 شب با اینکه کلی خسته بود وقتی برنجمون از دست رفت با روحیه ای قوی کمکم کرد تا دوباره از اول برنج خیس کنیم و بپزیم،
دست مهمونهامون هم درد نکنه که کمی دیر تر از حد معمول اومدن تا دیر شدن غذامون خیلی به چشم نیاد،
اما بگم که ... واااای که چقدر خسته شدم دیروز،
نمی دونم چرا اینقدر توانم کم شده،
کمر و پاهام خیلی درد گرفتن،
احساس کردم پیر شدم و از عهده ی مهمونی دادن بر نمیام دیگه،
هنوز هیچی نشده و قبل از اینکه مهمونا برسن خسته بودم و نمی دونستم چطور باید با لبخند ازشون پذیرایی کنم،
تازه به همه نشتی دوباره ی بینیی پسری رو هم اضافه کنین و خودتون چرتکه بندازین و حساب کنین حالمونو...
این شد که خستگی به تنم موند و رسیدم به درستی این حرف که:
زن ِ بچه دار نگیرید به کار، می خوره ناهار نمی کنه کار (البته با این توضیح که مضمون این بیت یه کم، فقط یه کم با مورد دیشب ِ ما فرق داره)
البته باید بگم که مهمونهای بنده خدامون با اصرار زیاد خودمون قبول کرده بودند بیان، میگفتن با بچه کوچیک برات سخته، اما من قبول ندارم چون بچه دارم نباید مهمونی بدم، این شد که این شد...
ولی اصل کلامم اینه که چرا ماها یاد نمیگیرم میهمانی رو راحت برگزار کنیم تا هم خودمون و هم مهمونامون راحت باشن،
اگر به برگزار کردن مهمونی با یک نوع غذا همراه سالاد و ماست و سبزی رضایت داده بودم الان از دست ِ این دردها در امان بودم.
پی نوشت: حالا یه وقت فکر نکین چه خبر بوده، نه بابا، غذای اصلیم مرغ بود، سالاد ماکارونی هم درست کردم و ژله، بعدش دیدم چون بچه کوچیک دارن خوبه یه کم سوپ هم درست کنم، بعد ترش دیدم یه کم برنج از چند روز قبل تو یخچال هست فکر کردم بهتره به ته چین تبدیلش کنم، این شد که ذره ذره کار خودمو زیاد کردم و نتیجه شد خستگی خودم و اعتراض ِ خواهر شوهرجان که "مگه قول نداده بودی یک نوع غذا بیشتر درست نکنی؟!"