سه گانه های خنده دار-این روزهای ما
برای نصب پرده باید یکی از ماها میرفت بالای نردبون،
پدرم سفارشهای لازم رو کرد که به هیچ وجه تنها نریم بالا،یکی پایین وایسه و نردبون رو نگهداره و یک نفر بره بالا،
از اونجا که زن داداش جونمون حسابی اهل ذوقه و هنرمند، قرار شد ایشون زحمتشو بکشن،
وسطای کار بودیم که پدرم برای انجام کاری از خونه رفت بیرون،
"یادم رفت بگم که زن داداشم از همون اول میگفت وقتی کسی براش نردبون رو نگه میداره استرسش بیشترمیشه و راحت نمیتونه کار کنه، اما خب اون موقع راهی جز تسلیم شدن در برابر حرف پدرشوهر جلو پاهاش نبود"
خلاصه بعد از رفتن پدرم من همچنان پایه ی نردبون رو محکم گرفته بودم، که ناگهان زن داداشم با لحنی آروم و صدایی یواشکی بهم گفت:
"نردبونو ول کن بابا رفت"
منو میگین، یکدفعه زدم زیر خنده، و بقیه هم...
و کلی گفتیم و خندیدیم که آره دیگه ما خواهر شوهریم و ... فقط جلو بابا نگهت داشتیم و ...حالا نه تنها نگه نمیداریم نردبونو بلکه هی تکونت هم می دیم ...
زنگ آیفون به صدا در اومد،
خواهرم بود که برای کاری رفته بود بیرون،
گفت "گازیه" اومده (یعنی همون آقای متصدی شرکت گاز برای وصل کردن اجاق گاز)،
همون موقع گوشیش هم زنگ زد و من برداشتم،
مادرشوهرش بود،
ایشون هم گفتن که "آقای گازی" اومده و داره میاد بالا،
چند لحظه بعد آقایی دم در بود و با تعارف ما وارد خونه شد،
من و مادرم و عمه خانومم اومدیم تو پذیرایی،
دیدیم در یخچال رو باز کرده و داره به آب سرد کنش ور میره،
درش آورد،
ما درکمال تعجب چند ثانیه ای همون جا خشکمون زده بود،
نمی دونستیم چی باید بگیم؟!
من همش داشتم فکر می کردم یعنی یخچال چه مزاحمتی برای گاز داره و این آقا دقیقا میخواد چیکار کنه؟ میخواد در یخچال رو باز کنه ؟ آیا درش به گاز گیر میکنه که میخواد بازش کنه؟
تو همین افکار بودم که عمه جان با یک سوال راحتم کرد...
پرسید : "مگه شما برای نصب گاز تشریف نیاوردین؟"
و پاسخ شنیدیم که "نه خیر، من برای تعمیر آب سرد کن یخچال اومدم"
پی نوشت1: چون یخچال قبلا وصل شده بود ما اصلا تصورش رو نمیکردیم که این اقا برای یخچال اومده باشه و به علاوه گفته خواهرم و مادرشوهرش باعث شد دیگه اصلا شک نکنیم که این اقا برای نصب گاز اومده...
پی نوشت2: این شباهت آوایی "گازیه" و "راضیه" چند بار ما رو به اشتباه انداخت... تا بحث وصل گاز میشد فراوانی این پرسش که "راضیه کیه؟" هم بالا می رفت، جالب اینکه میونمون همچین اسمی نبود اما یکی از دوستان من که اتفاقا همون روز در موردش با مامان اینا حرف زده بودم اسمش "راضیه" است.
روز سوم موقع برگشتن از خونه خواهرم ، توی راه پله داشتیم با زن داداشم سر بغل کردن پسری با هم دعوا میکردیم،
"از اون اصرار که بغلش کنه و از من انکار"
وقتی بهم گفت : "بذار من نصفشو بیارم"
یه آن موندم تو آمپاس،
مغزم هنگ گرده بود،
سریع گفتم :
چطوری نصفشو بهت بدم؟
و تازه بعد از اینکه همه شروع کردن به خندیدن فهمیدم منظورش نیمی از پله ها بوده
پی نوشت1: زیاد مسخرم نکنین، ذهنم با شنیدن جملش رفت به سمت یه چیزی تو مایه های حمل نمودن دونفری چمدون و وسایل سنگین، برا همین یه لحظه فکر کردم منظورش بغل نمودن دونفریشه.
پی نوشت2: بنده خدا تا آخر پله ها خودش بغلش کرد و زد زیر قولش.
پی نوشت3: خونشون طبقه چهارمه،دیگه خودتون حساب کنین کی میره این همه راهو؟ کی داره لنگه ی این زن داداشِ مارو؟
کار اسباب چینی خونه خواهری رو روز یکشنبه، روز میلاد پیامبر(ص) شروع کردیم و سه شنبه تقریبا به اتمام رسید(چون یک سری کارها هنوز کامل انجام نشده بود ، مثل نصب چوب پرده و لوسترها، کار یه کمی کند جلو رفت).