ارمغان دو روز فرخنده + داستانک
*روز عید قربان(24مهرماه) وقتی داشتیم میرفتیم برای دیدن مادربزرگم و مادر و پدرم تو راه ، تو ماشین به پسرم گفتم:
"علیرضا عزیز من کیه؟ " تو گوشش گفتم، بگو من.
"پسر من کیه؟"
و چند بار این کارو تکرار کردم تا بالاخره یاد گرفت و با لحن و لهجه ی بسیار زیبایی جواب داد:
"ممممم maaa" " ما" نه ها ma (اول کلمه مدرسه البته کشیده اش)
خیلی وقت بود که دوست داشتم این رو یاد بگیره، البته باهاش کار نکرده بودم، خلاصه خیلی مزه داره، گرچه همیشه هم جواب نمیده و هر وقت دلش بخواد میگه.
*جمعه 26 مهر عروسی دعوت بودیم، بماند که چقدر با نخوابیدن به موقعش برنامه هامونو به هم زد، همسرم بردش حمام، گفته بودم که قبلا از سشوار میترسید، اما چون زمستون و سرما تو راهه به قول همسرم باید ترسشو از سرش مینداختیم، چند بار با هر ترفندی شده بود براش کشیدیم اما غر غر میکرد و میخواست فرار کنه، اون روز خیلی بهتر بود، قبلش هم بهش گفتیم علیرضا سشوار چی میگه؟ اصلا فکرشو نمیکردیم اما گفت "ووووووو"
ادامه مطلب رو هم ببینین لطفا
این هم داستانکی که بر حسب اتفاق موقع کامنت گذاشتن برای محبوبه جون به یادش افتادم اما نصفه و نیمه، رفتم پیداش کردم، فکر کردم شاید بد نباشه بذارمش اینجا تاشما هم بخونینش:
داستان کوتاه/دزد مال یا دزد اعتقاد
.
گویند روزی دزدی در راهی ، بسته ای یافت که در آن چیزگرانبهایی بود و دعایی نیزپیوست آن بود.
آن شخص بسته را به صاحبش برگرداند.
اورا گفتند : چرا این همه مال را از دست دادی؟
گفت: صاحب مال عقیده داشت که این دعا ، مال او را حفظ می کند.
و من دزد مال او هستم ، نه دزد دین.اگر آن را پس نمیدادم و عقیده صاحب آن مال ،خللی می یافت ؛
آن وقت من ، دزد باورهای او نیز بودم و این کار دور از انصاف است.