وقتی همه چی آرومه
از وقتی یادمه همیشه از اینکه همه چیز روبه راه باشه و اوضاع بر وفق مراد میترسیدم و دلهره میگرفتم، میدونم منطقی نیست اینطور ی فکر کنم اما چه کنم که دست خودم نیست،
حالا این روزها من میترسم، نه که فکر کنین من الان حس و حال یه آدم کاملا خوشبخت رو دارم و اوضاع زندگیم هم در بهترین حالت ممکنشه و به تموم آرزوهام هم رسیدم، نه...
این روزها با دیدن پسرم و کارهایش و لذت بردن از وجودش، میترسم، میترسم از به یاد آوردن اینکه این نعمت دوست داشتنی فقط و فقط یک ودیعه است که خداوند در حال حاضر ما رو لایق نگهداریش دونسته، نه داشتنش...
که فرق است بین نگهداری از یک هدیه و صاحبِ همیشگیِ اون هدیه بودن....
جرات نمیکنم به زیباییش ببالم، به هوشش، سالم بودنش، خواستنی بودن و شیرین بودنش، که همه و همه از لطف بیکران او نشات میگیرند و ما اینجا هیچکاره ایم...
و باز میترسم از چشمان بدی که تحمل دیدن خوبیها را برای غیر از خودشان ندراند...
و من در پسِ همه ی این ترسها و اضطرابها دوباره به مامنِ امن و آرامشبخش خالقی باز میگردم که تنها و بهترین نگهدارنده ی همه ی داشته هایم است
و من یتوکل علی الله فهو حسبه...
سوره طلاق آیه 3