علیرضاعلیرضا، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 22 روز سن داره
امیرحسین امیرحسین ، تا این لحظه: 7 سال و 6 روز سن داره

پسرهای دوست داشتنی ما

ماجرای ِ ما و پسرک در ایام ِ عزای ِ سید الشهدا علیه السلام

47. یا ودود   امسال چهارمین ماه محرم عمرت رو تجربه کردی پسر ِ عزیزم، شاید اولین سالی بود که به طور خاص خاطراتی ازش در ذهنت موند و موندگار شد، که امیدوارم پایه و اساس خوبی برای بودن و موندن در این راه و حسینی وار زندگی کردنت بوده باشه، اولین نشونه ی ماه محرم برات پارچه سیاهیه که تو خونمون نصبش می کنیم هرسال، یادمه از بچگی میدونستی روش یه چیزی درباره ی اماما نوشته و هر جایی هم که یه پرچم می دیدی اشاره می کردی و  می گفتی "نوشته امام زمان" و چه ذوقی می کردیم ما، لباس سیاه تن کردن و  نوشته ی یا جسین روی اون هم نشونه های بعدی بودن، اما با باقی نشونه ها هنوز مونده که خوب ِ خوب آشنا بشی، امسال از ه...
21 آذر 1394

به کجا چنین شتابان؟

45. یا واسع انگار گاهی وقتها در بحبوحه ی دغدغه ها و دل مشغولیهات دیدار یک آشنا و دوست که تجربه ی مادری داره اون هم دو بار برات حکم ترمز گیر رو داره و بیشتر از هرچیز می تونه بهت تلنگر بزنه، تا به خودت بیایی و بگی"به کجا چنین شتابان؟"   وقتی دیدم پسر ِ نزدیک به پنج سالشون در میزان ِ ارتباط گرفتن با غیر از خونوادش اونطور که باید راه نیفتاده و هیچکدومشون (مامان و مامان بزرگ و عمه اش که دوست من باشه) کوچکترین ابراز ِ نگرانی ای در این زمینه ندارن اما مامان سریعا بهشون گرا داد که پسرکمون کمی خجالتیه (البته من توضیح دادم که نباید جلوی بچه این موضوع مطرح بشه و در ضمن اقتضای سنشه و هنوز زوده برای انتظارات ما) ...  ...
17 آبان 1394

تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد

43. یا رقیب 20 شهریور بردیمش دکتر، اولین سرماخوردگی امسالش بود، درمانگاه تهران شرق، دکتر عبدی، و انتی بیوتیک خورد، اموکسی سیلین دوباره 5 مهر هم بردمش دکتر، اما این بار پیش متخصص، دکتر معتمدی، خیلی دستش خوب بود و وقت زیادی برامون گذاشت، انتی بیوتیک داد اما گفت اگر لازم شد، که خدا رو شکر لازم نشد و زادیتن (خارجی) خیلی موثر بود، از مطبش که اومدیم بیرون سریع یاد این بیت افتادم که "تنت به ناز طبیبان نیازمند مباد" البته با مضمونی برعکسش ،  بس که بهمون خوش گذشت تو مطب آقای دکتر که بنده خدا خیلی هم فرتون و بیمار و ضعیف بود خودش، اما انقدر از بودن در مطبش و شنیدن صحبتاش (هرچند از شدت پایین بودن ولدم صداشون به سختی می...
8 آبان 1394

خنده دارها

40. یا حسیب (شمارنده)   دوتا عروسک ِ دست ساز دارم که هدیه ی روز تولد پسرکه از طرف ِخواهرم، یه روز پسرک با صندلیش رفت و نشست روی شکم یکیشون، بعدا بهش گفتم ببین چقدر ناراحت شده، دلش درد گرفت، دیگه این کارو نکنی ها، چند روز بعد از قضا تصمیم گرفتم برای دکور بذارمشون روی یک تاب در گوشه ای از اتاق در ارتفاعی دور از دست پسرک، البته چون روی تخت رفتن ارتفاع رو کم می کنه همچین هم فایده نداشت این طرح، خلاصه داشتم تاب رو با مقوا و نخ و چسب درست می کردم که اومد و پرسید داری چی کار می کنی و گفتم دارم برا عروسکا تاب درست می کنم که ناراحت نباشن!!! روز بعد که تاب اماده شده بود و عروسکا روش نشسته بودن وقتی پسرک داخل اتاق شد و اونا رو دید گفت &quo...
25 شهريور 1394

از هردری سخنی

39. یا مقیت (خوراک دهنده) این پسرک ِ ما بعضی وقتها آنچنان تو نقش های بازیش فرو می ره که آدم میترسه از این همه باور پذیری و تخیل کودکانه اش، مثلا بهش می گیم علیرضا این کار رو بکن، این کار رو نکن، می گه "من که علیرضا نیستم، من لودرم، لودر که این کارو نمی کنه" ، مثال های دیگه اش رو هم به مرور نوشته ام قبلا.   مخالفت کردن هاش در برابر انجام کارها و اغلب بیرون رفتن هامون به حدی رسیده که تازگی ها اصرار داره تنها خونه بمونه و همراهمون نیاد، دیروز رفتیم یه سری به خونه ی خواهرم بزنیم که این روزها مشغول آماده سازیش هستن، نمیخواست از ماشین پیاده شه، گفتم بیا بریم کابینتاشونو ببینیم، گفت من که دیدم، دیروز با بابا رفتم، دیگه حرف...
9 شهريور 1394

پسر ِ باسیاست ِ ما

38. یا حفیظ رفته بودیم پارک نهج البلاغه، بالاخره بیل مکانیکی محبوبش رو سوار شد، تو فروشگاهش  جرثقیلی دید و خواستش و نخریدیمش،  گریه کنان بود که اومدیم بیرون،  بغل باباش بود و هر دو در حال دویدن بودیم،  هر لحظه با دور شدنمون از محل مورد نظر صدای پسرک  بلند تر می شد و تعداد ِ چشمهای ِ به سمتمون بیشتر، تو بد مخمصه ای گیر کرده بودیم که ناگهان از میون گریه هاش متوجه شدیم می گه "منو ببرید فقط ببینمش" (درسته اینطوری حرف خودش نشد و براش نخریدیم اما حرف ما هم نشد و با گریه هاش حداقل مجبور شد ما رو برگردونه به مغازه، شده فقط برای دیدن و سفارش دادن برای زمان ِ مناسبش).   رسیدیم نزدیکِ مهد کودک، موقع پ...
2 شهريور 1394