خداحافظي باپوشک در آستانه ي هشت سالگي:)
یا متعال
در آستانه ی هشت ساله شدن ِ درخت ِ زندگیمون (دیگه از نهال بودن در اومده به گمانم) در سخت ترین روزهای ِ مادر بودنم تا کنون به سر می برم*.
با اینکه این دفعه با کلی مطالعه و تحقیق و موقعیت شناسی و پیش بینی و ...وارد این پروژه شدیم اما تا حالا که نزدیک به هفت روز از پاک بودن ِ پسرمون از رفیق نزدیک به دوسالش میگذره زیاد موفق نبوده ام، نبودیم...
البته به نسبت بد هم نبوده اوضاع اما خب من به پیشرفتی بیشتر و سریعتر و بهتر از این امید داشتم.
این روزها همه ی فکر و دغدغه ام شده خبرگرفتن از چیزی که اگر قبلا از اهمیتش می شنیدم خندم میگرفت.
کمر و پاهام هم درد گرفتن علاوه بر مغزم.
کاش مولود فردا به کمکمون بیاد و یه ذره از سختی این راه رو کم کنه برامون یا به من صبر بیشتری عنایت کنه.
پیشاپیش روز میلاد امام رئوف به دوستان خوبم تبریک می گم و
سالگرد ازدواجمون رو به خودم و همسرم...راستی اگر عمر ازدواجمون رو یه بچه فرض کنیم الان شده هشت ساله، یه بچه ی هشت ساله دیگه عاقل و بالغه و قابل اطمینان. چه خوب اگه رابطمون این همه بزرگ شده باشه...وااای که چه زود گذشت...واقعا چه زود دیر می شود!
*از اونجا که گاهي اوقات مرز بین غرغر کردنهای ما خانمها یا بهتره بگم مامان ها با ناشکری زیاد قابل تشخیص نیست (البته نه برای خدا) لازمه بگم که من در تک تک لحظه های نارضایتی و ناخشنودیم هم سعی می کنم شکر گزار باشم ...این غرغر ها صرفا نقش سوت ِ زودپز رو برای من ِ درحال ترکیدن در این روزها بازی می کنن
برامون دعا کنین تو این روزهای عزیز