چه کنم که بسته پایم...
-"به کجا چنین شتابان؟"
گون از نسیم پرسید.
-"دل من گرفته زینجا,
هوس سفر نداری
ز غبار این بیابان؟"
-" همه آرزویم اما
چه کنم که بسته پایم..."
-"به کجا چنین شتابان؟"
-"به هر آن کجا که باشد به جز این سرا سرایم..."
-"سفرت به خیر اما ,تو و دوستی , خدا را
چو از این کویر وحشت به سلامتی گذشتی ,
به شکوفه ها, به باران,
برسان سلام ما را."
از محمد رضا شفیعی کدکنی
پی نوشت: نمیدونم ربظش چیه؟ خودتون پیدا کنین... اما میدونم که خونه نشینیمون تو این روزها (یعنی دیروز و امروز) که علتش چیزی جز بارش این برف زیبا نیست یه جورایی حس و حال بسته پا بودن رو بهم القا کرده، نه میشه خرید رفت نه ...، انگار دستهام مونده تو حنا، البته بگم که من عاشق برف و بارونم اما به خاطر داشتن یه بچه کوچیک نمیشه راحت دل به برف زد (برگرفته از دل به دریا زدن)و باید نشست تو خونه، اگر هم خودم بخوام دل بزنم به برف بقیه نخواهند گذاشت (این روزها از گوشه و کنار، قوم و خویش که همون قوم شوهر باشن زنگ میزنن که بیرون نریدا، بچه سرما میخوره)،
خلاصه نمیدونم چی شد که یاد این شعر بالایی افتادم، خیلی این شعر رو دوست دارم، نمیدونم تو کتاب ادبیات چه سالی از دبیرستان بود، همون موقع ها خیلی میخوندمش و از هربار خوندنش کلی لذت می بردم.
تو این روزهای سپید و سرد، لحظاتتون رنگین کمانی و جمعتون گرم ِ گرم