15 ماهگی + ماماشدن یک مامان
از روز عید قربان بهش یاد دادم که در جواب پسر من کیه؟ عزیز من کیه؟ و ... بگه من (البته "ن" رو نمیگه ها) و دیگه یاد گرفته، حتی وقتی داره شیر میخوره دست از خوردن میکشه و با دهان نیمه پر جواب میده و دوباره مشغول میشه
26 مهر بود که دیگه مثل همیشه از سشوار نمیترسید و وقتی بهش گفتیم سشوار چی میگه جواب داد وووو
تو این ماه یاد گرفت که موقع لباس پوشیدن برای رفتن به بیرون از خونه از دستمون فرار کنه تا بریم دنبالش و به زور بیاریمش، جالبه که وقتی گرفتیمش دیگه مقاومت نمیکنه و نیتش صرفا مشغول کردنمون هرچند برای دقایقی به باز ی دنبال باز یه
یاد گرفته که با دستاش چشمهاشو بپوشونه و باهامون دالی بازی کنه، و درضمن برای دالی موشه کردن فقط همین که بگیم علیرضا قایم شده؟ علیرضا کو؟ بازی به زعم اون شروع شده، حتی اگه کنارمون نشسته باشه و جالبه که وقتی بگیم ما علیرضا رو میخوایم چرا علیرضا نیست؟ دیگه بازی تمومه و خودشو بهمون نشون میده
میو میو رو بلد شده و تا پیشی ببینه تند تند میگه م′و م ′و ( maou , maou ) البته گاهی هم از شدت ذوق، هل میشه و هاپ هاپ میکنه با دیدن هر موجود زنده ای اعم از پیشی و یاکریم و کلاغ و ...، راستی خدا رو شکر که ما اینقدر تو کوچمون پیشی داریم، حالا هوای خوب نداره محل زندگیمون خوبه حداقل یک آموزش زنده برا این طفلکی داریم
8آبان وقتی خونه مادر شوهرم بودیم که چند روزیه برای دوا درمون پاهاشون تهرانن به مدد تکرار شنیدن واژه حیاط و تجربه باز ی کردن تو حیاط یاد گرفت که به زبون خودش بگه حیاط و کلی ذوق زدمون کرد (میگه ایات و البته "ت" رو خیلی مفهوم نمیتونه بگه)
از یکشنبه 12 آبان که دوباره خونه مادر شوهرم بودیم و یه مهد کودک دو تا بچه ای با باران و علیرضا راه انداختیم با واقع شدن پسری تحت تاثیر حرف زدنهای باران دیگه رسما من رو مفتخر لقب "ما ما " دونست و با هر بار ماما ماما گفتنش منو به آسمونها میبره، خودمم باروم نمیشد که بچه ها اینقدر رو هم تاثیر بذارن، شایدم در مورد علیرضا اینطور بوده، تا اون چیزی میگفت علیرضا هم میگفت
کلمات نون و ماما رو دوبار پشت سر هم ادا میکنه و خیلی ناز اداشون میکنه.
دیگه میتونه بره تو تختش اما نمیتونه بیاد پایین و تا میره صدامون میکنه که بریم کمکش و بیاریمش پایین
بلد شده از تاب خودش بیاد پایین، حتی وقتی هنوز از حرکت نایستاده، سفت دستاشو میگیره به تنابش و بعد پاهاشو میکشه تا به زمین برسه و بعد هم دستاشو ول میکنه، کلی از این هنرمندیش کیف میکنه و میگه دوباره سوارم کنین تا دوباره خودش بیاد پایین(این یه مدل تاب بازی جدیده )
زنگ خونه مامان اینا رو از بین پنج تا زنگ میشناسه و خودش زنگ میزنه و از پشت ایفون میخنده، میدونه میبیننش، بای بای هم میکنه، بچه های این دوره زمونن دیگه، آخه وروجک تو از کجا میفهمی که دارن میبیننت؟، شاید آیفونشون از همون قدیمیا باشه که دوره ی ماها بود...)
دوست داره همه چیزو بندازه زیر کابینت و گاز یا زیر مبلها و بعدش میگه "نی " یعنی نیست
یک بار تو رستورانی بودیم که استخر توپ داشت، بچه ها توش بودن و یک عالمه توپ داشت میریخت بیرون، اولش دولا شد و دو تا توپ برداشت و گرفت دستش اما وقتی دید توپها دراه میریزه بیرون دست به کار شد و تند و تند توپها رو برمیداشت و مینداخت داخل استخر، بس که دغدغه نظم و ترتیب داره این بچه ی ما(نگرانم نکنه وسواس داشته باشه خدای نکرده، آخه تو بچه ها این حالتو ندیدم زیاد!)
چند روزی موقع غذا خوردنمون خیلی زیاد اذیت میکرد به نحوی که هیچی رو تو سفره باقی نمیذاشت که از پنجول زدناش در امان باشه، دیگه سوء هاضمه گرفتیم بس که تند تند و با استرس میخوردیم اما خدا رو شکر انگار گذرا بوده و حالا بهتره اوضاع، به باز ی با غذای خودش مشغول میشه و بینش هم کمی میخوره.
23 آبان، روز عاشورا برای اولین بار با صفت ِ ..... (ضد دست و دل بازی) پسری روبه رو شدیم، میدونیم که خاصیت سنشه، شاید هم چون تا حالا زیاد اهل خورد و خوراک نبوده و تازگیها گوش شیطون کر بهتر شده این حرکتو از خودش نشون داد، یک تیکه کیک دستش بود، با اینکه همینطور نگهش داشته بود و نمیخوردش تا باباش میخواست بخوره گریه میکرد و تا ولش میکرد آروم میشد(انگاری حس مالکیتش شکل گرفته تو وجودش)
"ماما" فعلا هم به من و هم به تمامی اشخاص حقوقی و حقیقی اعم از خانم و آقا(البته نزدیکان درجه یک) اتلاق میشه