ساز ِ مخالف می زنی...
اوایل که راه رفتنو یاد گرفته بود تو خیابون هم میشد باهاش راه رفت، دست دوتاییمونو میگرفت و باهامون راه میومد، ما هم باهاش تاتی تاتی میکردیم، دقت کردین چی شد؟ اون راه میومد و ما تاتی میکردیم... [خنده]
حالا مدتیه که دیگه نه تنها نمیخواد دستمونو بگیره، دقت داشته باشینا اون دست ما رو میگیره نه ما دست اونو؟ (داستانشو شنیدین که؟!)، بلکه حتی نمیخواد باهامون هم مسیر باشه، (چه دنیاییه؟ از دست این بچه ها! خوبه تا همین دو روز پیش نمیتونست از جاش بدون کمک ما تکون بخوره ها ...[چشمک] )
این روزها وقتی تو کوچه و خیابون میذاریمش زمین درست مسیری برعکس ما رو در پیش میگیره، باور کردنی نبود برام که همون موقع که داشت برعکس ما به سمت شمال خیابون میرفت با تغغیر مسیرمون به سمت شمال فورا راهشو به سمت جنوب کج کرد، آخه وروجک بگو چرا؟ بگو چرا این همه ساز مخالف میزنی؟ اون هم از الان؟ [خنده]
پی نوشت: اون داستانی که اون بالا بهش اشاره کردم رو نتونستم پیدا کنم اما مضمونش اینه که
یه نفر داشه تو دریا غرق میشده یه بنده خدایی میره کمکش و بهش میگه "دستتو بده من بگیرم بیایی بیرون"
بهش بر میخوره و با خودش میگه " دست منو بگیره ؟ چرا اون باید دست منو بگیره؟"
اون بنده خدا متوجه میشه قضیه از چه قراره و دفعه بعد رو میکنه به اون بیچاره ی در حال غرق شدن و میگه " دست ِ منو بگیر"
خلاصه بازی با کلمات باعث میشه نظرش تغییر کنه و بهش القا نمیشه که موضعش موضع ضعفه و خلاصه گول میخوره و دستشو میده به اون بنده خدا و نجات پیدا میکنه:)
نمیدونم داستان رو درست تعریف کردم یا نه؟ به نظرم یه جاهاییش میلنگه...