علیرضاعلیرضا، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 1 روز سن داره
امیرحسین امیرحسین ، تا این لحظه: 7 سال و 16 روز سن داره

پسرهای دوست داشتنی ما

میلاد فاطمه ی معصومه سلام الله علیها و خنده دارهای سه سالگی

34. یاغفور   روز دختر مبارک   بهم می گه دو تا دوستت دارم، میگم کم نیست؟! به دستام اشاره می کنه و می گه ببین دو تا دست بهت وصل شده، منم دو تا دوستت دارم، حالا چه ربطی دارن من نمی دونم!!؟؟؟ . میگم ببین پرتقال نخوردی بازم شکمت سفت بود، می گه من که شکلات پرتقالی خوردم . میگیم دوست داری بابایی چه ماشینی بخره، میگه شاسی بلند . یه بار یه اتفاقی افتاد و به همسرم گفتم "وای چه رمانتیک!!!!"، پسرک که گرم بازی بود و پشتش به ما، فکر کرد با اون اسم صداش کردم، برگشت و با تعجب گفت "من که توماسم!!!!" . با گریه میگفت شلوارم خیسه و هیچ جوره هم آروم نمی شد، تا اینکه انقدر ادامه داد که قاطی کرد و غیرعمدی ...
24 مرداد 1394

خوابیدن با ترس ِ الکی

33. یا عظیم  به لطف خدا و سعی و اراده ی خودمون مدتیه مشکلمون با خوابیدن پسرک در اتاقش حل شده (اوایل مشکلی نبود، بعد از مدتی برای خوابیدن در اتاقش و روی تختش مقاومت و لجبازی رو شروع کرد) و اوضاع این شبهامون به این شکله که اغلب اوقات موقع دراز کشیدنش روی تخت و نشستن من کنار تختش اسم تک تک وسایل اتاقشو میاره و می گه "من از این می ترسم، از اون می ترسم" و من در برابر تک تک جملاتش با تمام ِ فاعل های موجود در اتاق باید صبورانه و مهربانانه بگم "نه عزیزم، ترس ندارن، ببین چقدر قشنگن، اینا همون وسایلتن که تو روز می بینیشون"، البته کاملا مشخصه که ترسی وجود نداره و فقط برای ابراز وجود و جلب توجه این جملات رو به طور تکراری و ...
19 مرداد 1394

بزرگ شدن

32. یاحلیم   برای بزرگ شدن عجله نکن پسرکم، این روزها فقط کودک باش  و شاد، خواهی نخواهی رقم ِ سنت بزرگ خواهد شد، بکوش تا بزرگ شی و بزرگ مرد...   پی نوشت: کاش وقتی ازمن پرسیدی "چی خوردی که بزرگ شدی؟" می تونستم بهت بگم من فقط یه  آدم بزرگم که هنوز خیلی کوچیکه و خیلی مونده تا بزرگ شدنش. ...
17 مرداد 1394

یک روز از این روزهای ِ ما

بر لب ِ جوی نشین و گذر ِ عمر ببین... 31. یا خبیر ظهر مثلا قرار بود بذارمش خونه ی بابا و برم دنبال کارام، رفتیم اما در کمال ناباوری و تعجبمون داخل نیومد و پیله کرد که بریم خونه، بعد از کلی صحبت و ملایم حرف زدن و آخرش هم  حرص خوردنم برگشتیم خونه، البته کارم رو هم در حالی که پسرک تو ماشین موند انجام دادم، ظهر هر کاری کردم حریفش نشدم که بخوابونمش، می گفت خوابم نمیاد، عصر سه نفری رفتیم بیرون، با دوچرخه اش، موقع نماز شد، به پیشنهاد من که خیلی هم اشتباه بود دوچرخه اش رو گذاشتیم داخل مغازه ی اسباب بازی فروشی کنار مسجد، اما داخل شدن پسرک همان و  تاکید مبرم بر تقاضای خرید قطار داشتنش همان، به هزار زحمت بیرون اورد...
13 مرداد 1394

سوالات ِ سه گانه ی تربیتی

29. یاعدل فکر کنم اگر  میزان اشتیاق و علاقه و انگیزه ی آدم ها برای یادگیری در تمام طول عمرشون به اندازه ی دوران کودکیشون بود  همه دربزرگسالی یا انیشتین بودن یا دانشمند و پروفسور، از دیدن کجکاوی پسرم و شوقش برای یادگرفتن چیزهای جدید هم خوشحال می شم و هم ناراحت، دلیل خوشحالیم که معلومه، ناراحتیم به این خاطره که چرا نمیشه در تمام زندگی  همینطور پرانرژی و فعال تو این مسیر ادامه داد و آموخت و لذت برد و خسته هم نشد؟! .   من که آخر نفهمیدم؟! باید بذاریم بچه ها وسایل بازی شونو خراب کنن تا تجربه کسب کنن و فنی شن یا نه؟! مثلا پسر ما خیلی دوست داره اجزاء ماشینهاش رو از هم جدا کنه، یا اینکه ماشینهای باتری دارش رو روشن کنه ...
7 مرداد 1394

پسر کوندارد نشان از پدر؟

28. یا حکم هر دو عاشق شیرینیجات هستن، خیلی زیاد، به نحوی که غذا هم نمیتونه جلوی اشتهای عجیب الوصفشون به خوردنش رو بگیره 1 ، و هر دو به اتفاق غذاهای نونی رو به برنج ترجیح می دن. گرچه من اغلب اوقات نظم پسرم رو  به خودم نسبت می دم تا  همسرم اما گاهی هم پیش میاد که دچار تردید می شم در این انتساب، یکی از اون مواقع که ندرتا هم پیش میاد اوقاتیه که برای غذا دادن به پسرم بشقاب غذا، کاسه ی ماست و لیوان آبش رو میذارم تو یک سینی و براش میارم و ایشون نمی پذیرن و در کمال احترام می گن "چرا سفره ننداختی؟ سفره پهن کن" 2 . سومین وجه اشتراکشون که اتفاقا مهمترینش هم هست تشابه ظاهری و چهرشونه، البته به قول بقیه خیلی از کارهاشون هم...
31 تير 1394

تجربیات ِ مادرانه از بدقلقی های کودکانه (2)

27. یا بصیر اصرار زیاد به من برای خوردن آبنباتی که خودش دوستش نداشته در حالی که روزه بودم و بعدش هم گریه و زاری، و ساکت شدنش با اجرای نمایشی از سوی من مبنی بر خوردنش، با نمایش سیر تمام شدنش (خرد کردن و شکستنش در دستانم به شیوه ی تردستان) و بعد هم خوردن نمایشی اش، گریه ی زیاد دنبال باباش برای رفتن به عیادت بیمار، و ساکت نشدن تا حدود یک ساعت، اونم وقتی دید باباش نزدیکه و قراره ببرتمون پارک، دستور های ریز و درشتی که خیلیاشون غیرمنطقی هستند و نشدنی و بقیشون  منطقی اما خب باعث به هم ریختن نظم و اعصابمون می شن، مثل "قرآن نخون، اونجا نشین، من این کارتونو دوست ندارم، میگ میگ بذار، "، گریه ی ممتد بعد از خروج از پمپ...
31 تير 1394

سه ساله شدن در آستانه ي دوسال و یازده ماهگي

25. یا مذل   امروز به تاریخ ِ قمری  سه ساله که زمینی شده ای ای فرشته ی آسمانی من...ای میهمان ِ ماه ِ مبارک...ای هدیه ی شب ِ قدر 1 .   و اما بيست و پنج تير  دوسال و يازده ماهه مي شوي ان شاالله.         1 شب 27 ماه مبارک رمضان هم بنا بر نقلی می تونه  شب قدر باشه. خیلی از روز مره های مربوط به این ماهت رو تو پست قبلی آوردم اما چندتایی رو که بعدا اضافه شدن اینجا یادداشت می کنم: خيلي زياد بهمون می گه "ميخواهي کمکت کنم؟" و اتفاقا همین کار رو هم میکنه و اگر کیفش کوک باشه در انداختن سفره و جمع کردنش کمکمون می کنه، آشپزی هنوز جای خود داره .  12تير ب...
22 تير 1394