علیرضاعلیرضا، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 17 روز سن داره
امیرحسین امیرحسین ، تا این لحظه: 7 سال و 1 روز سن داره

پسرهای دوست داشتنی ما

.......

سلام عرضی نیست جز یک سوال: " چرا از این قریب به 800 نفر بازدید کننده ی امروز ِ اینجا حداقل ده نفرشون پا نمیشن بیان اون یکی وبلاگ ؟!!!!" ...
3 مهر 1394

خنده دارها

40. یا حسیب (شمارنده)   دوتا عروسک ِ دست ساز دارم که هدیه ی روز تولد پسرکه از طرف ِخواهرم، یه روز پسرک با صندلیش رفت و نشست روی شکم یکیشون، بعدا بهش گفتم ببین چقدر ناراحت شده، دلش درد گرفت، دیگه این کارو نکنی ها، چند روز بعد از قضا تصمیم گرفتم برای دکور بذارمشون روی یک تاب در گوشه ای از اتاق در ارتفاعی دور از دست پسرک، البته چون روی تخت رفتن ارتفاع رو کم می کنه همچین هم فایده نداشت این طرح، خلاصه داشتم تاب رو با مقوا و نخ و چسب درست می کردم که اومد و پرسید داری چی کار می کنی و گفتم دارم برا عروسکا تاب درست می کنم که ناراحت نباشن!!! روز بعد که تاب اماده شده بود و عروسکا روش نشسته بودن وقتی پسرک داخل اتاق شد و اونا رو دید گفت &quo...
25 شهريور 1394

از هردری سخنی

39. یا مقیت (خوراک دهنده) این پسرک ِ ما بعضی وقتها آنچنان تو نقش های بازیش فرو می ره که آدم میترسه از این همه باور پذیری و تخیل کودکانه اش، مثلا بهش می گیم علیرضا این کار رو بکن، این کار رو نکن، می گه "من که علیرضا نیستم، من لودرم، لودر که این کارو نمی کنه" ، مثال های دیگه اش رو هم به مرور نوشته ام قبلا.   مخالفت کردن هاش در برابر انجام کارها و اغلب بیرون رفتن هامون به حدی رسیده که تازگی ها اصرار داره تنها خونه بمونه و همراهمون نیاد، دیروز رفتیم یه سری به خونه ی خواهرم بزنیم که این روزها مشغول آماده سازیش هستن، نمیخواست از ماشین پیاده شه، گفتم بیا بریم کابینتاشونو ببینیم، گفت من که دیدم، دیروز با بابا رفتم، دیگه حرف...
9 شهريور 1394

پسر ِ باسیاست ِ ما

38. یا حفیظ رفته بودیم پارک نهج البلاغه، بالاخره بیل مکانیکی محبوبش رو سوار شد، تو فروشگاهش  جرثقیلی دید و خواستش و نخریدیمش،  گریه کنان بود که اومدیم بیرون،  بغل باباش بود و هر دو در حال دویدن بودیم،  هر لحظه با دور شدنمون از محل مورد نظر صدای پسرک  بلند تر می شد و تعداد ِ چشمهای ِ به سمتمون بیشتر، تو بد مخمصه ای گیر کرده بودیم که ناگهان از میون گریه هاش متوجه شدیم می گه "منو ببرید فقط ببینمش" (درسته اینطوری حرف خودش نشد و براش نخریدیم اما حرف ما هم نشد و با گریه هاش حداقل مجبور شد ما رو برگردونه به مغازه، شده فقط برای دیدن و سفارش دادن برای زمان ِ مناسبش).   رسیدیم نزدیکِ مهد کودک، موقع پ...
2 شهريور 1394

شادی ِ مهد ِ کودکی

37. یا کبیر بعد از طی یک دوره ی عجیب و غریب و پر از حس های غمناک ِ کشدار با روزهای ِ پر از فکر و استرس و نا امنی که نمی دانم دقیقا چه طور و کی شروع شد و چطور هم تمام شد سه شنبه ی گذشته  برایم روز ِ بسیار خوب و خاطره انگیزی بود و هنوز هم از شیرینی اش شادم، مدتی بود که مسائل کوچک و بی اهمیتی بدجور ذهنم را درگیر ِ خود کرده بود و هرکار که می کردم نمیتوانستم مثل سابق از زیبایی های دور و برم لذت ببرم، دوشنبه قرار شد پسرک را به مهد قرآنی ای که از ماه مبارک تصمیم به ثبت نامش داشتم و فرصت دست نداده بود ببرم که با کودتای یکدفعه ای اش در واپسین لحظات و فرارش از اتاق ثبت نام همه چیز به هم ریخت، این برخورد پسرک بدجور حالم رو بدتر کرد، ...
31 مرداد 1394

سفرنامه ی اصفهان (مرداد 94)

36. یا علی   چهارشنبه صبح رفتیم به سمت اصفهان و جمعه صبح هم برگشتیم، این سفر تقریبا از رکوردهامون محسوب می شد، قصدمون در آوردن ِ پسرک و مامان جونش از دلتنگی بود ، چند روز بود پسرکمون مدام می رفت و میومد و می گفت "بریم esevan، من دلم برا مامان جون تنگ شده!!!"، این بار اخلاقش در طول سفر خیلی بهتر از دفعات قبل بود و خیلی آروم تر بود و تحمل می کرد مسافت داخل ماشین بودن رو، و از خصوصیات جالب مربوط به مسافرتش اینکه وقتی همسرم ازش می پرسید می خواهی برات چیزی بخرم می گفت "نه" و این در حالیه که من معمولا هر بار که ازم سوال بشه دست رد به سینه ی سوال کننده نمی زنم و به هیچ وجه نمیذارم ذوقش کور بشه ، نمی د...
31 مرداد 1394

میلاد فاطمه ی معصومه سلام الله علیها و خنده دارهای سه سالگی

34. یاغفور   روز دختر مبارک   بهم می گه دو تا دوستت دارم، میگم کم نیست؟! به دستام اشاره می کنه و می گه ببین دو تا دست بهت وصل شده، منم دو تا دوستت دارم، حالا چه ربطی دارن من نمی دونم!!؟؟؟ . میگم ببین پرتقال نخوردی بازم شکمت سفت بود، می گه من که شکلات پرتقالی خوردم . میگیم دوست داری بابایی چه ماشینی بخره، میگه شاسی بلند . یه بار یه اتفاقی افتاد و به همسرم گفتم "وای چه رمانتیک!!!!"، پسرک که گرم بازی بود و پشتش به ما، فکر کرد با اون اسم صداش کردم، برگشت و با تعجب گفت "من که توماسم!!!!" . با گریه میگفت شلوارم خیسه و هیچ جوره هم آروم نمی شد، تا اینکه انقدر ادامه داد که قاطی کرد و غیرعمدی ...
24 مرداد 1394