شادی ِ مهد ِ کودکی
37.یا کبیر
بعد از طی یک دوره ی عجیب و غریب و پر از حس های غمناک ِ کشدار با روزهای ِ پر از فکر و استرس و نا امنی که نمی دانم دقیقا چه طور و کی شروع شد و چطور هم تمام شد سه شنبه ی گذشته برایم روز ِ بسیار خوب و خاطره انگیزی بود و هنوز هم از شیرینی اش شادم،
مدتی بود که مسائل کوچک و بی اهمیتی بدجور ذهنم را درگیر ِ خود کرده بود و هرکار که می کردم نمیتوانستم مثل سابق از زیبایی های دور و برم لذت ببرم،
دوشنبه قرار شد پسرک را به مهد قرآنی ای که از ماه مبارک تصمیم به ثبت نامش داشتم و فرصت دست نداده بود ببرم که با کودتای یکدفعه ای اش در واپسین لحظات و فرارش از اتاق ثبت نام همه چیز به هم ریخت،
این برخورد پسرک بدجور حالم رو بدتر کرد،
اون روز کلا به هم ریخته بودم و هیچ چیز جز حل این موضوع نمی تونست آرومم کنه،
تصمیم گرفتم فردا دوباره ببرمش مهد، اما یک مهد دیگه، که قرآنی نبود اما دوستم مدیرش بود، باهاش صحبت کردم و آمادش کردم، به بهانه ی خرید جرثقیلی که خیلی دلش می خواست براش بخریم راضی شد،
سه شنبه بردمش، در کمال ناباوری خیلی خوب با اون محیط و خاله ها ارتباط برقرار کرد و اخرش هم هرکاری می کردم راضی نمی شد برگردیم خونه،
حتی یک ربعی به پیشنهاد خودش رفتم بیرون از مهد،
و خلاصه اون روز روی ابرها بودم انگار،
خستگی و گرسنگی ِ اون روزم در زیر شادی ِ رفتار پسرک محو محو شده بود و حس ِ زندگی و طراوت ِ گم شده ام دوباره بهم برگشت،
گرچه راه ِ طولانی ای در پیش داریم اما خیلی خیلی خوشحالم از همین مقدار پیشرفت.
خدایاشکرت
پي نوشت:الان ساعت ده و چهل و چهار دقيقه ي روز سوم شهريور ماهه و من خونه هستم، درحاليکه پسر گلم مهد کودک مونده و قبول کرد که بيام خونه و بعدا برم دنبالش، حس خاصيه اين مستقل شدنش، خدايا شکرت
بعدا نوشت:از اواسط مهرماه دیگه نبردمش، دوست نداشتم به زور ببرمش