دلنوشته ای برفی برای پسرک
عزیزم نمیدونی مامانت چقدر بارون و برف رو دوست داره و تو روزهای بارونی یا برفی چه حس و حال
خوبی داره؟!
راستی پسرکم میدونستی هر وقت بارون یا برف میاد حس شاعری مامانتم گل میکنه؟!
اما خیلی وقته دیگه نه فرصتش هست و نه ...
امروز، روزی که دقیقاشما وارد پنج ماهگی شدی، برای اولین بار بعد از مادر شدنم داشتم یک روز برفی رو
تجربه می کردم، شعف و هیجان راه رفتن در یک روز برفی به حس زیبای مادریم اضافه شده بود و نمیتونم
بگم چقدر خوشحال بودم، تازه همه ی این میزان شادی رو اضافه کن به اینکه شما هم کنارم می بودی،
فکر کن اون موقع دیگه چی میشد؟!
امروز برای کار پایان نامه باید می رفتم پیش استاد مشاورم، مامانی اومد خونمون تا پیش شما بمونه و
من بتونم برم، کارم طول کشید، چون مامانی باید برمیگشت خونه، پستشو با خاله جونت جابجا کرد و
خاله از دانشگاه اومد پیش شما گل پسرم، ببین بنده خداها به خاطر اینکه شما رو از خونه ی گرم و نرم
حرکتت نکنی تا خدای نکرده دوباره سرما نخوری چقدر اذیت شدن، مخصوصا تو این سرما و این برف،
مامانی همش منو تشویق می کنه که زودتر کارمو تموم کنم و نگران شما نباشم، خیلی دوستت دارن و
خیلی دوستمون دارن و صد البته خیلی خیلی دوستشون داریم
تو دانشگاه مثل این برف ندیده ها همش موبایل به دست بودم و از برف عکس می گرفتم
خیلی دوست دارم ببرمت تو برف اما تازه امروز شربت آموکسی سیلینت تموم شد و دلم نمیخواد دوباره
سرما بخوری گلم
راستی صبح قبل از رفتنم وقتی دیدم داره برف میاد، بعد از کلی ذوق کردن، بردمت پشت پنجره و برفو با
کلی توضیح و تفسیر بهت نشون دادم، نمیدونم شما هم مثل من عاشقش میشی یا نه اما از اونجا که تو
عکسیکه همون موقع (بدون اینکه تو دوربین ببینمت) ازت گرفتم کلی بهت زده و متعجب نگاه کردی، فکر
کنم شما هم خیلی سورپریز شدی عشق مامان
دوستانی که رمز دارن میتونن عکس رو در پست بعدی ببینن
پی نوشت: چند روزه که دیگه اصلا روی زمین خوابوندنو تحمل نمیکنی و همش دوست داری بشینی یا تو بغل باشی، و نمیذاری من به کارهام برسم، با اینکه به نظرم زود بود اما به پیشنهاد بقیه امروز رورواکتو راه انداختیم و نشوندیمش توش، بدت نیومد، حداقل وقتی کنارت نیستم مدت بیشتری آروم میمونی